“هوالمحجوب” از در وارد نشده دوید طرفم و یک دسته گل اندازه قد و قواره خودش به طرفم گرفت. با ذوق و لبخند گفت خاله! برات گُل چیدم… من؟! همان لحظه از حجم محبتش مُردم :))) + خوش ذوقِ با احساسِ من :))) ++ رفت تو کشو خاطرات.. بیشتر »
کلید واژه: "خواهرزاده"
“هوالخالق” دردانه صدایم کرد : خاله ماریا ا ا ا با همان لحنش گفتم بلهههه . . . فرمودند : نه بگو جااانِ خاله :/ ******* هر چه میخواست بخورد نصف میکرد و نصفی از آن من میشد و نصفی از آن خودش ! ****** هر چند دقیقه یکبار برایم شکلاتی می… بیشتر »