“هوالمحجوب”
این اولین تجربه م بود. زمان برگزاری و اتمام مراسم انگار برایم کِش می آمد. تنها وقتی
که خالصانه برای کودکان گذاشته بودم خواهرزاده و برادرزاده های خودم بود. آنهم
از بس همه شان را کنار خودم داشتم از تک تک خصوصیات اخلاقی آن ها با خبر بودم.
اما حالا نشسته بودم مقابل بچه هایی که برای اولین بار می دیدمشان. گاهی باید نازشان
می دادم. گاهی باید تشر می زدم. گاهی باید می فهمیدم الان باید چه رفتاری داشته باشم
که از من حرف شنوی داشته باشند. باید چطور محبت کنم که محبتم سو برخورد نداشته باشد
و از این محبت برای رسیدن به اهداف خودشان استفاده نکنند.
هر چه بود آن آخرها آنقدر خسته و کلافه بودم که دلم می خواست همان لحظه طی الارض
می کردمُ خودم را در خانه روی مبل گرم ونرم لم داده، زیر نوازش باد خنک ببینم.
یک دفعه به ذهنم رسید در این واویلای سرگرم کردن کلاغ پر بازی کنیم. یکی از بادکنک ها
را گرفتم دستم و بلند گفتم کلاااااغ!!!
همه نیش هایشان باز شد و دویدند سمتم، نشستند مقابلم. انگار که قرار باشد یک چیز
جالبی برایشان تعریف یا نمایش بدهم زُل زدند به صورتم. خندیدم. از تهِ دل.
شروع کردم:
+ کلاااااغ
- پرررر
+ گنجشششششک
- پرررر
چشمم خورد به علیرضا، شیطنتم گل کرد:
+ علیرضاااااا
همه زدند زیر خنده:
- علیرضا که پر نداره… باباش خبر نداره….
به بابا که رسید علیرضا از جایش بلند شده بود خیلی عادی حین راه رفتن با آن رفتار مردگونه
گفت:
* من که بابا ندارم!
با حرف علیرضا تازه یادم افتاد کجا هستم.
* بابام شهید شده!
نخواستم حس ترحم داشته باشم! خیلی عادی در جوابش گفتم:
+ خب! اشکالی نداره
رو به بچه ها با همان ریتم گفتم:
+ ماماااانش خبر نداااااره
خنده روی لب هایم بود. اما راستش غوغایی داشت درونم. علی یک دفعه وسط همان کلاغ
گویان ها رو به علیرضا که حالا دیگر رسیده بود به علی و داشت می نشست گفت:
+ خب منم بابا ندارم! شهید شده
علیرضا گفت:
* کجا؟!
علی تکانی خورد و گفت:
+ سوریه دیگه! بابای هممون سوریه شهید شده…
اسم پدرهایشان را پرسیدم و سریع بحث را عوض کردم. وقتی علیرضا با آن هیبت و ارامش
به همه ما گفت که پدر ندارد. دلم خواست مادرش را بگویم که بفهمد الان شخص اول مادرش
است. حتی اگر پدری نیست مادر که هست!
اصلا کسی می فهمد زنی دل می کند از همسرش تا اینطور برود چه کوه محکمی ست برای
تکیه کردن.
به صورت بچه ها نگاه می کردم و مدام زیر لب هایم زمزمه می کردم:
+ حواست باشد که مدیون شان هستی. حواست باشد که حرمت نگه دار باشی…
+ علی! علی عزیزم. پسرک شیطونی که من را در حیاط مثل ماشین نخ کرده پشت خودت
می کشاندی . پسرکی که دویدن های بازیگوشانت هزار بار مرا مقابل مردها دواند تا مبادا
از دستم در بروی… دلم می خواهد یک روز. نشسته باشم مقابل تلوزیون قد و قامت رشیدت
را ببینم و عصا به دست در ذهن پیرم بگردم دنبال تو. زمزمه کنم که چقدر برایم آشنایی…
بعد در بایگانی خاطرات روزی را به یاد بیاورم که حس کردم مادر توام. حس کردم چقدر به
تو نزدیکم. حتی وقتی می رفتم نگاهت نکردم تا مبادا دلم با نگاهت بلرزد. وقتی دیدمت
تا وقتی از کنارت بروم تمام فکرم دیدن بزرگ شدن ت بود. من هیچوقت انقدر دلم نخواست
رشید شدن کسی را ببینم! دلم می خواهد آنقدر موفق و عزیز ببینمت که حتی برای همان
چند ساعت مراقبت و مشغول بودن با تو افتخار باشد برایم…