“هوالمحبوب”
نیم سال اول ترم کتابُ با خودم تو بعضی کلاس ها که حوصله نداشتم خِرکش می کردم
و تا مغزم حال و حوصله ی گوش دادن نداشت می رفتم سراغ خوندن کتاب.
تو یکی از کلاس های عمومی یکی که فقط همون کلاس را همراهمون بود انگار موقع
خوندن من همراهم بود! یکبار آخرین کلاسی که برای اون درس بود بهم گفت ی کتابی
می خوندی اینطور بود اونطوری بود -منظور آدرس و خصوصیات کتاب- گفتم خب؟! با
کلی من من گفت من وقتی می خوندی اتفاقی باهات خوندم خوشم آمد! فقط مونده بودم
چطور با من اتفاقی خونده و چطور شده که اصلا خوشش اومده! یعنی آدم با یک صفحه
خوندن کتاب ازش خوشش میاد!؟ یعنی تو اون یک ساعت از اول با من همراه بوده؟!
خلاصه ی مطلب اینکه ازم خواست تا کتاب بهش امانت بدم تا بخونه. گفته بود کتابو ببرم
بدم دست یکی از استادها. حقیقتا خود استاد هم آمد دنبالش اما متاسفانه این ذهن همیشه
آلزایمری من باعث شد فراموش کنم و نبرده بودمش. القصه اصلا نشد کتاب به دستش
برسه، حتما قسمت نبود. منم فقط تو امتحانا یک بار دیدمش و دیگه ندیدم. دیگه نمی دونم
کی و چه موقع می تونستم کتابو ازش پس بگیرم و یا اصلا به دستم برسونه. تو جلسه امتحان
هم جوری بهم نگاه طلبکارانه ای داشت انگار از قصد نخواسته بودم کتابو بهش بدم. از شما که
پنهون نیست اصلا اون لحظه ویرم گرفت دقیقا همین فکرو در موردم بکنه! برای همین نرفتم
جلو که معذرت خواهی کنم و بگم ببخشید که یادم رفت. من قصدشو داشتم منتهی بعد از اون
روز هم دیگه رفتیم فرجه امتحانات و نمی دونستم چطور به دستت برسونم. در نتیجه اجازه
دادم توو همین محدوده فکری خودش باشه.
همه ی این هارو گفتم که برسم به این! بعد از چندین ماه بالاخره فرصت کردم و اون پنجاه
صفحه ی باقی مانده رو زدم زیرگوشش و کتاب تموم شد! هرچند که وقتی تموم شد با هزار آه
و افسوس گفتم کاش می موند و همچنان ادامه داشت! از بس که فضاشو دوست داشتم. و
حس خوبی بهم دست میداد.
+ بعدا میام در مورد کتاب می نویسم.
++ یکی از شش کتاب تمام نشده، تمام شد. به امید تموم شدن پنج تای دیگه :/ لقمه اول را
قورت نداده دومی را نگیرید عزیزانم! چشیدم که میگم.