“هوالمحبوب” (محتوای این پست پاک شد) بیشتر »
کلید واژه: "درد"
“هوالشافی” مقابل آینه ایستاده ام و به چشمان گود افتاده ام خیره می شوم. ناگهان انگار که به یاد آورده ام چه شبی را گذرانده ام قلبم شروع به تپش می کند… دست می گذارم روی شکمم آرام است انگار. کمی راه می روم، آهسته! کمرم هنوز درد های ریز… بیشتر »
“هوالمحبوب” یکی بود، یکی نبود. یک درد بود که هر ماه جان به سرت می کرد. حالا هم پشتِ در است. می توانی با لبخند استقبالش بروی یا اینکه با عصبانیتی که دستِ خودت نیست به او اخم کنی و روی برگردانی! حالا دو راه داری، کدام اش!؟ به نام خدا -… بیشتر »
“هوالمحبوب” درازکش دارد به آن روز فکر میکند. همان روزی که ساعتِ عمر 6 سالگی اش را نشان می داد. *** تنی بیمار کنار مادر، مطب دکتر خانوادگی. منتظر بود تا دکتر معاینه اش کند. دکتر پرسید: دارو برایت بنویسم یا آمپول؟ کمی مکث کرد، جواب داد:… بیشتر »
“هوالمحجوب” نیمه های شب که می رسد ، می آید مقابل پنجره شمالی می ایستد شروع میکند به دود کردن . . . هر شب کارش همین است . خیلی وقت است که به آن سایه پشت پنجره عادت کرده ام . امشب دوباره آن صحنه تکرار شد ، با این تفاوت که انگار قرار نبود… بیشتر »