“هوالمحبوب” داشتم برمی گشتم که تلفن زنگ خورد، وقتی جواب دادم صدای بچگونه ش همراه با یک ناز و کرشمه پخش شد توو گوشام: _ خاااالــــــه سلـــــام! تا صداشو شنیدم شروع کردم به قربون صدقه رفتن. پرسیدم خوبی؟! گفت: آره بعد به ثانیه نکشیده انگار… بیشتر »
کلید واژه: "گودزیلاها"
“هوالمحجوب” بدو بدو از پله ها آمده پایین به فاطمه که جلوی در منتظر بوده، گفته: - دنبال خونه بودید پیدا کردید؟! فاطمه با بهت گفته: - ببخشید توام درگیر مشکل ما شدی. دوباره با همان زبان کودکانه گفته: - شوهرت می خواست بره جبهه شهید بشه، رفت… بیشتر »
“هوالمحبوب” داشتن به هم فخر فروشی می کردن، وسطِ این فشارهای فخرفروشی کردن اسم ها یادشون می رفت. تا به مِن مِن میافتادن من سریع از آنور سالن بلند حرفشون را تکمیل می کردم. بعد از آخرین تکمیل کردنم به ثانیه نکشیده گفت: - شما که باز… بیشتر »