“هوالمحبوب”
مادر شروع کرده بودن به تعریف از بچه ی همسایه! من هم که داغ دیده،اول تمامِ حرف ها
را گوش دادم. می فرمودند:
- مهمانی فلانی چنان دخترها همه باهم همه چیز را مرتب کردند انگار نه انگار که آنجا مهمانی
برپا بود! :/
من: مادرِ من خب ماهم همین کار را بعد از مهمانی می کنیم!
ریلکس فرمودند: کجا!!!؟؟؟
من:(( :/ ! چرا انقدر عادت دارید ما را بکوبید؟! مردم بچه هاشون هیچی هم نباشن انقدر تعریف
می کنند و بالای قله می برن! آنوقت شما می کوبید روی سرِ بچه و قشنگ تا زیرِ زمین میبریدش!))
می خندد.
من ادامه می دهم: من نمی دانم از این به بعد حق ندارید به ما ایراد بگیرید.
مادر با دلجویی: باشه ماریاجان! دخترم فلان تاریخ مهمان داریم nتعداد نفر ببینم چه کار می کنی!
من که دیدم نقشه ی شومی کشیده شده، با لبخند و ارام بدور از هیجان قبلی ام گفتم:
- نــــــــــه مادرم شما اختیار بچه هاتو داری، هرچقدر دلت می خواد بکوبونشون…
صدای خنده خانم برادر از آنور سالن بلند شد.
+ انقدر که تعریف نکردن تا یکی میاد تعریف کنه ازم، میگم نه اصلا اینطور نیست :/