“هوالمحبوب”
وقتی در خواب بین رویا و کابوس معلق می شوی، تمام روحت بین منگنه ای قرار می گیرد.
منگنه ای که در هر لحظه فشار را بیشتر و بیشتر می کند. آنقدر که وقتی دیگر میان آن دو
تیغه در حال جان دادنی روحت برای برگشت به بدن فریاد می زند.
میان کابوس و رویا در حال جان دادن بودم که فریادش را شنیدم. تقاضای برگشت داشت…
وقتی رسید که چشم هایم تمنای دوباره خواب رفتن داشتند.
گیسو… تَرَکِ زمین… کودکی ناشناس که در حال آموزش دادنش بودم… چشمان نگرانِ
دایی سیبیلو… سفره ای که در آن غذایی نبود ولی همه دورش نشسته بودند…
برخورد سردِ دختری که عاشقانه دوستم داشت…
خدایا خودت ختم به خیر اش کن!