“هوالمحبوب”
تصویر خودش و برادرزاده اش که در آغوشش بود را گذاشت .
نوشتم :
- به به عمه ی دماغ گنده !
سریع جواب داد :
- دماغ من کجاش گنده اس ؟
نوشتم :
- اگه گنده نبود که مدام از نیم رخ و سه رخ چهره ات عکس نمیذاشتی .
نوشت :
- از بینی تو کوچکتره !!!!
منم نامردی نکردم و تصاویر کودکی اش را فرستادم ، به طرز اسفناکی بود تصاویر .
با آن چهره هچل هفت .
گفت :
- اینها منم ؟؟؟ چقدر عوض شدم .
نوشتم :
- خودتی جانم ، همیشه صورتت را با ارایش دیده ای برای همین فکر میکنی
شبیه ات نیستند برو صورتت را بشور به اینه نگاه کن میبینی خودتی .
جواب داد :
- نخیر صورت من بدون ارایش هم قشنگه !
گفتم :
- من که ندیدم .
یک تصویر دیگر که از همه وحشتناکتر بود را فرستادم برای یازده سالِ پیش .
شیدا و فاطیما و گیسو و فربد در تصویر دیده میشدند .
شیدا دستش را زیر چانه گذاشته بود و پشت کرده بود به فربد . فاطیما انگار که سرباز
در حال احترام باشد سیخ ایستاده است و ناخن های مصنوعی به رنگ اسمانی اش
در ذوق میزند . فربد هم پشتش را به شیدا کرده دست به کمر ایستاده است .
گیسو هم صورتش را کج کرده است و لبهایش را جمع از همین لبهایی که تا یک سال
پیش مد بود . نمیدانم دقیقا من در آن لحظه کجا بودم که در تصویر نیستم به گمانم
رفته بودم طبقه پایین و در آن حال با عجله حمید از آنها عکس گرفته بود .
وقتی تصاویر رسیده بودند آن را سریع برداشتم و حالا بعد از اینهمه سال به دردم
خورد . البته این تصویر یکبار هم بدست فاطیما در حال پاره شدن بود که نجاتش دادم
گوشه ی عکس هنوز خراش آن واقعه را به یادگار دارد .
تا شیدا آن عکس را دید شروع کرد به التماس :
- وای این دیگه از کجا آمد توروخدا اینها را از بین ببر .
نوشتم :
- آدم از گذشته اش فرار نمیکند.
دوباره گفت :
- چرا از اون سالها از خودت عکس نمیگذاری .
سریع چند عکس رگباری فرستادم .
گفتم : ببین باز هم بینی من از تو کوچکتر است .
فرستاد :
نخیر .
گفتم :
- یکوقت گریه نکنی !
گفت :
نه برای چی ؟
گفتم :
- آخر بچه که بودی تا یک حرف به تو میگفتیم سریع شروع میکردی به جیغ و داد
گریه و زار زدن .
یک وُیس رسید صدای جیغ و فریاد و حرص خوردنش بود :)))
به نتیجه مطلوب رسیدم و رهایش کردم .
پ.ن: این داستان دخترعمه ی بدجنس D: !