“هوالمحبوب”
یادم هست با دوست به خرید رفته بودیم و مقدمات یک سفر را می چیدیم .
من طبق معلوم یک کفش جدید خریده بودم و آن پایم بود.
کل مسیر کفش اذیتم می کرد ، شدیدا پشتِ پایم را می زد . دیگر طاقت نیاوردم و
کفشها را در آوردم ، در دستم گرفتم پابرهنه شروع کردم به راه رفتن . دوست هم از من و
آن حالت اسفناک فیلم برداری می کرد . فکر نکنم آن فیلم زنده باشند .
ولی در طی همان قدم زدنِ پا برهنه و حس کردن سنگ فرشها و آسفالت کف خیابان
هر دو می خندیدیم . من نیشم تا بناگوش باز بود و فارغ از نگاه دیگران با پاهای برهنه
مسیرم را طی میکردم .
راستش امروز وقتی دوباره کفش نو پایم کردم- کفشی که هنگام پا زدنم هیچ مشکلی
نداشت - با این حال با گذشتِ نیمی از مسیر پشت پاهایم را زد .
طوری که گاهی از درد صورتم جمع می شد .
در آن وضعیت و تنها بودن ، یاد همان روز وکفش در آوردن افتادم . با خودم لج کرده
بودم کل مسیر را پیاده آمدم و تاکسی هم نگرفتم .
انگار داشتم انتقام نبودنِ رفیق چندساله و یادآوری روزهای خوش گذشته را از پاهایم
می گرفتم .
وقتی رسیدم خانه پشت هر دو پایم خونی شده بود ، جوراب ها را در آوردم .
با یک نگاه محزون خیره شدم به پاهایی که از زخم سرخ شده بودند . . .