“هوالمحبوب”
این چند روزی که مادر نبودن، خواستم کمی احساسات پدر را تحریک کنم. رو به ایشون
که تو یک جمع صمیمی خانوادگی بودیم، گفتم: خانمتون نیست دلتنگ نشدید؟! جای
خالیش حس نمیشه؟!
پدر غبغب انداختن که: نه! برا چی؟! کارهای شخصیم را خودم انجام میدم. طبق روزهای
عادیم تا می رسم جوراب هامو می شورم غذامو می خورم و…
در حین توضیحات مفتخرانه ی مردانه رفتن سمتِ بخاری که هدشون برای خشک شدن
روش بود. وقتی هدبند را برداشتن دیدن هد به طرز وحشتناکی زرد شده و سوخته!
حالا مارو نگو که با دیدن چهره پدر که با تفکر هد سوخته را گرفته بود دستش و نگاهش
می کرد چطور فوج فوج خنده قورت می دیم!!!
دیگه نشد کنترل همه یک صدا زدیم زیرِ خنده، وسط خنده ها با کنایه گفتم: این داستان
چوبِ خدا!
+ کلا آقایون در مقابل احساسات خیلی مقاومت می کنن!
++ دیگه وقتی دیدم نگاه پدر داره خاص میشه خنده هامو کنترل کردم :)))