“هوالمحبوب”
همین که وارد چادر شدم، تا چشم اش به من افتاد. سریع یک دستمال مرطوب گرفت طرفم
و بلند گفت: آهای خانم رُژ زدی بیا پاکش کن!!!
سعی کردم لبخند بزنم و آرامشم را حفظ کنم. رو به همان خانم جوانی که چند قدم آن طرف تر
نشسته بود و دستمال را طلبکارانه به طرفم گرفته بود،کردم. دستم را روی لبام کشیدم و با لبخند
گفتم رُژ نزدم!
یک نگاه تیز کرد. دوباره تکرار کرد: زدی! بین آن همه خانم مسخره ترین کار این بود که به آن
آن خانم بفهمانم: عزیزِ من رژ نزدم!!
اینبار لبهامو با زبان و دندان محکم سابیدم: -گفتم که رژ نزدم!
خانمی که داشت من را می گشت نگاهم کرد، لبخند زد و رو به همان خانم جوان تر از خودش
گفت: لب های خودشه! رژ نزده…
سریع از آن گشت گذشتم. سعی کردم آرامشم را حفظ کنم و زیارتم را تلخ نکنم.
یاد عصر دیروز افتادم که قبل از ورود به حرم خانمی که مراقب بود در حال انجام کارش بود که
خیلی لطیف و مهربان گفت: عزیزم تو که حجابت انقدر قشنگه حیف نیست رژ زدی؟!
خندیدم و گفتم: ممنونم ، ولی رژ نزدم.
لبخند زد و تا آخر خروجم چندبار معذرت خواهی کرد و گفت: چون خیلی قشنگ بود حجابت
دلم نیامد نگم. من هم با خنده از چادر خارج شدم و گفتم لطف دارید ممنونم…
+هر دو وظیفه اشون یک چیز بود! ولی عملشان متفاوت… دیگه نیازی به نقد دو رفتار نیست…