“هوالمحبوب” از پله ها با ذوق بالا رفتم و تا دیدمَ ش محکم بغلش کردم. چندبار ناخواسته، کاملا ناخواسته گفتم: باورم نمیشه، باورم نمیشه… راستش با اینکه سعی کرده بودم نبودنش را برای خودم عادی کنم اما باز هم با این حال خیلی می شد که دلم… بیشتر »
کلید واژه: "روزنوشت"
“هوالمحبوب” آدم ها هم درست مثل اتفاقات می گذرند! زیباترین تصویر از آنها را در ذهنتان قاب کنیدو به دیوار خاطرات بکوبید. صرفا برای یادآوری آنچه گذشت هایتان و برای هموار شدن آنچه خواهد شدهایمان! بیشتر »
“هوالمحبوب” هنوز نمی توانم درک کنم چرا یک زن باید از مردِ مست کنی که بی مسئولیتِ و هیچ احساسی خرجش نمی کنه بچه داشته باشه!؟ اصلا آیا واقعا اسم این در کنارِ هم بودن زندگیِ که با حضور بچه می خواید محکم اش کنید؟! بیشتر »
“هوالمحبوب” به خودش که آمد؛ چای سرد شده بود… +بی حواسی هایش بیشتر »
“هوالشافی” کاش می شد تمام کلمات می توانستند ذره ذره از احساساتِ درونت کم کنند و حجم بارِ سنگینی که روی قلب خوابیده را بیدار! ولی افسوس … افسوس که نه در توانم این هنر هست و نه کلمات دلشان می خواهد این لطف بزرگ را در حقم بکنند…… بیشتر »
“هوالمحجوب” دیشب گفت که چهارسال رابطه بدونِ هیچ قیل و قال خاصی دود شد رفت به هوا! من همینطور در طی صحبت های آن در حال انجام کارم بودم که با شنیدن این جمله خشکم زد!!! بلافاصله پرسیدم: - ناراحت نیستی!؟ گفت: نه! اما نگاهش حرف دیگه ای… بیشتر »
“هوالمحجوب” امروز برای من بود، بامن بود… صبح بیداری و نخوابیدن بعد از نماز، آماده شدن و رفتن به کلاس. نم باران و هوای گرفته! یاد تو -که با بستن دهانم- همراهم بود. خواندن کتابی که دوستش داشتم. برگشتن و خیس شدن! اما خب به غروب که… بیشتر »