“هوالمحبوب”
دارد بهانه می گیرد… می دانم!
می دانم که رکب خورده و برای صداقتش زخم برداشته….
سکوت می کنم. می گذارم تا آنجا که می تواند فریاد بکشد، تیر بکشد…
جمع شودُ تنگ و تنگ تر شود. تُند تُند مشت هایش را به سینه بکوبد.
می دانم!
می دانم که چقدر این اشتباهِ شیرین، تلخ بود… می دانم که از من شاکی
است! ولی این قرارِ یک تجربه بود. قرار بود که سعی کنیم آسیب کم تری
برداریم. دیدی که نشد! دیدی که محاسبات به هم ریخت!
دیدی که همه چیز یک دفعه از کنترل خارج شد…
کمی آرام باش… قول می دهم فقط تا چند روز دیگر همه چیز برایت عادی
شود… ببخش!
فقط من را ببخش دل… قول داده بودم مراقبت باشم! قول داده بودم یک
حماقت دیگر خلق نکنم.
خیلی شرمنده ات هستم.
نشد…
ببخش…