“هوالمحبوب” گفته بودی که ماریا دوستمان ندارد، به دیدنمان نمی آید و… تو به دیدار نیامدنم را تعبیر دوست نداشتن داشتی و من اینطور با حال بد به دیدارت نیامدنم را تعبیرِ دوست داشتن! تو مو می بینی و من پیچش مو… بیشتر »
کلید واژه: "دوست"
“هوالمحجوب” وقتی پرسید که مادرم این حرف را زده است یا نه!؟ با چنان اعتماد و ایمانی در جوابش گفتم نه. که خودش هم با اعتمادی که از قبل داشت سریع تایید کرد و گفت که او هم همین را در جواب شخصی که آن حرف را از زبان مادرم گفته بود، زده. یعنی… بیشتر »
“هوالمحبوب” حرف از سیر شد! من: - خیلی دوستش ندارم بیشتر به خاطر بو و طعمش که مدتها میمونه. بعد رسیدیم به تُرشی سیر! من: -همراه با سبزی پلو و ماهی خیلی ترکیب خوبی میشه. اون: -نه اصلا دوست ندارم شیرینِ! جواب دادم: -مگه سیرترشی شیرینِ!؟!… بیشتر »
“هوالمحبوب” از پله ها با ذوق بالا رفتم و تا دیدمَ ش محکم بغلش کردم. چندبار ناخواسته، کاملا ناخواسته گفتم: باورم نمیشه، باورم نمیشه… راستش با اینکه سعی کرده بودم نبودنش را برای خودم عادی کنم اما باز هم با این حال خیلی می شد که دلم… بیشتر »
“هوالمحبوب” داشتم فکر می کردم اگر اینجا باشی، اگر برگردی. تنها خانه ای که درش به رویم همیشه باز خواهد بود، خانه ی تو است. داشتم فکر می کردم خسته و با دلی مشغول، تمام کوله بارم را جمع کرده ام روی کاناپه ی خانه ات لم داده ام و دارم غر می… بیشتر »
“هوالمحبوب” می دانم خوب نیستی! می دانم آشوبی… این را از تک تکِ جملاتِ کوتاهی که استفاده می کنی، می فهمم… می فهمم وقتی استیکرها جای کلمات را می گیرند یعنی حتی زبانت هم حوصله ی شرح قصه را ندارد. هیچ کاری از دستم بر نمی آید جز… بیشتر »
“هوالحبیب” اینجاست، خیلی وقتِ اینجاست! در طی اینجا بودن هم، نخواست که ببینه! نخواست که یک ساعت کنارهم باشیم. همیشه که نمیشه من درخواست بدم، من بگم بیا، طرف مقابل اگه خودش میل داشته باشه حتما پیگیری می کنه. حتما نداره! از این نداشتنِ… بیشتر »