“هوالمحجوب”
اونموقع ها تابستون به تابستون راهمون به اونجا میفتاد. یادمه یکبار که وارد شدیم
از اون روزهای خلوت آموزشکده بود. دقیق یادم نیست چه مناسبتی بود که اینطور
کلاس ها خالی از دانش آموز بود. ولی انقدری خلوت بود که فقط من بودم و لورا و
یک دختری به اسم پروانه که بعدها تصادفی باهاش همکلاس شدم.
منشی جدید را که دیدیم هرجفتمون خشکمون زد. آخه عادتمون گرم گرفتن با
منشیا بود. مثل همیشه چند دقیقه زود رسیده بودیم. نشستیم روی مبلا و منشی
که سکوت را دید شروع کرد به حرف زدن. یا بهتره بگم باز کردن یخ ما دوتا. از اسم
شروع کرد، تا اسممو گفتم سریع گفت خواهر فلانی هستی؟!
ماها که بچه های آخر خانواده هستیم هرجا بریم می رسیم به آبادی های خواهر و برادر
بزرگتر :/ نشد یکجا برم نگن با فلانی نسبت دارم یا نه. خلاصه اینکه تا آشنایی داد
من هم محکوم به تایید بودم و بعد از خواهر پرسید و جواب دادم.
دختر فوق العاده مهربون و چهره ی دل نشینی داشت. لااقل اون تصویری که ازش در
ذهن دارم اینو بهم میگه.
دیشب به طور تصادفی خواهر از همون دختر صحبت کرد و گفت که پدر و مادرش را
تو یک تصادف درجا از دست داده و از اونجایی که پدر و مادرش ستون اصلی بودن
بعد از رفتنشون کل خانواده از هم پاشید. مثلا اینکه همین دختر زیبا مجبور شد با پسر
دایی ازدواج کنه که چندین سال به خواستگاریش جواب رد می داده!
یا عموی معلولی که پدرشون سرپرستی آن را قبول کرده بود و نگه ش میداشت دیگه
کسی نبوده که ازش مراقبت کنه و مجبور میشه بره بهزیستی. یا خواهر کوچکتری که
افتاد دست خانم برادرش و همیشه از رفتارهای خانم برادره تو اذیت بود.
خدا به هیچکس نشون نده این جور پاشیدگی ها را. دو نفر از یک خانواده رفتن و نزدیک
به ده نفر ویران شدن و از هم پاشیدن…
خلاصه اینکه سایه ی بزرگترها خیلی وقت ها ارزشش از فلان آرزوی مزخرف بیشتره.