“هوالمحبوب” بعد از دو روز بدوبدو، یک دیدار، یک دوش آب گرم و بعداز آن ماسکِ صورتو رسیدگی به خودت… اصلا انگار همین الان سبک بار با ماسکِ روی پوست و حوله ی پیچیده روی سر و لباس گَله گشاد، یک عدد بادکنک هستم که از سبکی تو آسمون داره… بیشتر »
کلید واژه: "روزمرگی"
“هوالمحبوب” هفت اردیبهشت دخترِ خسته ای بود که از خوابِ آشفته بیدار شد. هفت اردیبهشت دخترِ تخسی بود که بخاطر شرایط حوصله ی هیچکس را نداشت. هفتِ اردیبهشت منم که هم دلتنگم. هم بی حال و هم کسل. هفتِ اردیبهشت دلدرد های بگیر و نگیرِ، سردرد از… بیشتر »
“هوالمحبوب” چون گورکنی دوره افتاده و نبش قبر می کنم جنازه های گنديده را یکی پس از دیگری، از مغز بیرون می کشم… چشم می بندم زنده می شود.باز می کنم به تصویر می آید! خدا نیاورد برای کسی… در این روزها قلب یک دفعه می ایستد و بعد… بیشتر »
“هوالمحبوب” شانزده آذر، دختری بود که چشم باز نکرده تصمیم گرفت حساب بانکی اش را خالی کند! شانزده آذر، دختری بود که همه ی دیوانگی اش را در 16 اُم ریخت… شانزده آذر، دختری بود که با کیسه هایی پر از خرید در خیابان قدم می زد و لبخند در… بیشتر »
“هوالمحجوب” در این مدت بیشتر از اینکه درگیری های درسی اذیتم کند، درگیری های فکری آزارم می داد. نه ناراحتی بود و نه مشکل حادی. به قول یک بنده خدایی وقتی خوشی دل آدم را می زند چنگ می زنی تا یک درد دربیاوری و بگویی : من بدبختم! حالا شده… بیشتر »
“هوالمحبوب” حالا که سقف رویاهایم فرو ریخته ، حالا که مغزم خیالی نمی بافد. شده ام یک جنازه ی متحرک. شده ام کسی که فقط روز و شب اش را سر می کند. آه از این روزها… من بدونِ رویا مرگ را نزدیک تر لمس می کنم. مرگ که فقط از کار افتادنِ جسم… بیشتر »
“هوالمحجوب” از دور یک جسم بود که از ساق پا تا دور کمر مدور پیش می آمد!!! دقیقا مثل یک فرفره بود! ساپورتی مشکی تن داشت با یک بولیز مشکی یک روپوش جلو باز هم محض خالی نبودن عریضه از رویش… جلوتر که رسید نگاه اش دوخته شد به پسرهایی که… بیشتر »