“هوالمحبوب”
در پشتی خانه برایم حکم صندوقچه ای رازآلود داشت. بس که تردد از آنجا جزء آرزوهای
دست نیافتنی شده بود. خیابانِ آن سمت پر از همهمه بود و شلوغی… انقدر که با این
شلوغ بازار خانواده اجازه خروج از آن در را نمی دانند.
یادم هست دو شاخه گل به دست. با آن کتانی های سفیدی که بغل هایش یک شیر
خندان و یک فیلِ تبسم دار داشت ایستاده بودم تا مادر بیاید. کوله ی نخودی رنگم
زیادی برایم بزرگ بود. همیشه ی خدا خواهرم بزرگتر از خودش قدم می گذاشت یادم
هست وقتی رسید خانه و خریدهای مرا نشان داد همه اعتراض کردند که این چه
کیفی ست که برای یک کودک هفت ساله خریده ای؟! اما خب هیچ اعتراضی مورد
قبول واقع نشد! نتیجه ش شد همین کوله ای که با مدل عجیب و غریب ش انداخته
بودم روی دوش. مانتو شلوار سورمه ای رنگی که هیچ حس خاصی نسبت به آنها
نداشتم. لبخند روی لبم بود انگار. آرزوی دیرینه م محقق شده بود. آن وقت ها که بوی
مهر را راحت استشمام می کردم. وقت رفتن به مدرسه که می شد از پنجره ی اتاقِ
خیابان جلویی. همانجا که سهیلا و فریبا از آن می گذشتند تا برسند مدرسه، آویزان
می شدم و بلند فریاد می زدم من را هم ببرید مدرسه! آن وقت ها خبر نداشتم که مدرسه
چه تحفه ای است! بعدها فهمیدم عجب کلاه گشادی به سرم رفته…
مادر در را بست و خوشحال دست ش را گرفتم و راه افتادیم. تا مدرسه مسیر زیادی
نبود. اما قدم های کوچکِ من زیادش می دید. یادم هست مریم دختر همسایه ی
خیابان جلویی گل نخریده بود. مادر ازم خواست تا یکی از گل هایم را به او ببخشم
من هم که خوش خوشانم بود. بخشیدم. صف بسته شد و حیاط پرشده بود از ترانه های
شعارگونه یا مهرگونه، نه! اصلا همین شعرهایی که بوی ماه مهر را بزور می کنند در دماغت
تا زوری هم که شده نفس بکشی و استنشاق ش کنی :/
سر صف فاطمه نامی جلوی من بود که باب حرف باز شد. گفت که دارد تکرار پایه می کند
من با همان نخود مغز بودنم با خودم گفتم: اول دبستان چه دارد که آدم تکرار پایه هم
بکند!…
بعد هم از زیر یک تور سبزی که گویا رویش قرآنی گذاشته بودند رد شدیم و رفتیم سر
کلاس. خانمی هم تیپ خودمان آمد داخل و با مهربانی خودش را معرفی کرد گفت که معلم
ماست.خیلی طول نکشید. یعنی کل تایم مدرسه را در مدرسه نماندیم. فقط یادم هست
آمدیم بیرون! من توقع داشتم مادرم بیاید دنبالم که نبود! در نتیجه وقتی دیدم نیامده
خودم سلانه سلانه رفتم خانه. کلا خانواده از همان اول قصد داشتند بزرگ بارمان بیاورند!
خوش بینانه ترین حالت را عرض کردم که دلم زخمی نشود :)
این بود اولین مهری که استارت به فنا رفتن ما در آن زده شد…
+ این اولین مهریه که هیچ استرس و اضطرابی ندارم و به طور عجیبی نسبت به این معقوله
حس خاصی ندارم.