“هوالمحجوب” از دور سوی چراغِ قطار نزدیک و نزدیک تر می شد، من اما در دلم فانوس تو را می دیدم که دور و دورتر می شد! نرو از کنارم.. بمان! من محتاج بودنت هستم. + خدایا نشود یک روز ببینم از تو در من فقط نامت باقی مانده باشد! بیشتر »
کلید واژه: "خدا"
“هوالمحجوب” داروی مسکن این شب ها، نصفِ قرص روضه س… فرقی نداره از کدام! هرجا که انگشت “پلی” را لمس کند یعنی همین درمان است. چشم ها هم که در انتظار اشاره ن. تا صدا پخش می شود. می بارند می بارند… + غریبه شده ایم… بیشتر »
“هوالمحبوب” رو بروی من، مقابل چشم هایم نشسته است. سکوت عادتش شده. اصلا تمام سکناتش جفت آن قدیمی های تخس است. لبخند می زنم. نمی فهمم حرف از کجا به بزرگی خدا می رسد. خم می شود عقب، تکیه می دهد. چشم هایش را ریز می کند. چهره ش به شکل بامزه… بیشتر »
“هوالمحبوب” مثل کودکی که از ترس به آغوش مادر پناه برده؛ همان اندازه به آغوشت نیاز دارم… بیشتر »
“هوالحبیب” چقدر دل کندن سخته… اعوذبالله من نفسی پ.ن: منو از این لبه پرتگاه دور کن… بیشتر »
“هوالمحجوب” دقیقا یکجا، یک لحظه صدات به حق بلند میشه! درست همانجا که وقتی داشتی اون لباس را از آویز برمی داشتی و گلایه مند بهش می گفتی: - چرا من!؟ خودت می دانی که من لایق اش نیستم. چرا من!؟ بیشتر »
“هوالمحبوب” از نظرِ من خدا آرامش را -فارغ از چیزهایی که یادگرفته ایم- در آب قرار داده! صدای اش که به گوش برسد؛ روحت را آرام می کند. خودش که به جسم برسد؛ خستگی و کوفتگی را از تن در می آورد… پ.ن: اینطور نیست؟! بیشتر »