“هوالحبیب” پنج شنبه ها یک مشت برنج با خودم می برم سرخاکش…میریزم رو سنگِ قبرُ شروع می کنم به خوندن قرآن تا قرآنم تموم بشه مورچه ها همه ی برنج هارو بردن. بعضی وقت ها که دیر می کنم حس می کنم مورچه ها با خودشون میگن: الانه که رقیه بیاد! بیشتر »
کلید واژه: "مرگ"
“هوالمحبوب” (محتوای این پست پاک شد) بیشتر »
“هوالمحجوب” می دونی! مرگ خیلی نزدیکه، خیلی، انقدری که حتی تصور هم نمی کنی امروزی که رفتی بیرون برگشتی داری یا نه. بیشتر »
“هوالمحبوب” پدر از مادر پرسید: برای تشییع نمیای؟! داشتم قاشق اول را می ذاشتم دهنم که میخکوب شدم: - کی مُرده؟! خواهر شانه ای به نشانه اهمیتی ندارد بالا انداخت و گفت: عروس فلانی! اسمِ فلانی را فقط چندبار از زبان مادر و پدر شنیده بودم. اما… بیشتر »
“هوالمحبوب” کل مسیر را پیاده رفتم، موش آب کشیده شدم. اما دلم نیامد ماشین بگیرم دلم نیامد چتر بگیرم نه اینکه باران به همون اندازه عزیزه، نه! فقط به این فکر می کردم شاید این آخرین بارانی باشه که می بینم! بیشتر »
“هوالقادر” وقتی به این فکر می کنم که اگر تنها یک ثانیه فقط یک ثانیه نگاهت را از من برگردانی هرچه پستی دارم رو خواهد شد، تمام بدنم به رعش می افتد. حتی فکرش هم مرا وادار به طلب مرگ می کند. مرگی که نگذارد آن روز را ببینم. این روزها دستم… بیشتر »
“هوالمحبوب” والله انقدر دخل و خرج مراسم های عزا زیاد شده که آدم روش نمیشه بمیره! حالا فارغ از خرج دفن همین تشریفات راه انداختن مهمان ها کلی خرج داره. از کیک گرفته تا انواع حلوا -رولی،نونی و… نه از یک نوع ها از همه نوعش هست-شیرینی،… بیشتر »