“هوالمحبوب”
“یادبگیریم که هر چیزی ارزش نشان دادنِ عکس العمل نداره!”
“هوالمحبوب”
همه ی کسایی که برای آن کلیپ سینه سپر کردن و فریاد هیهات سر دادن که:
“من! من بیام پای همسرم بشویم!”
از آن دسته آدم هایی هستن که هنوز با همسرشون یک دست نشدن! اشتباهی
که خیلی ها تو زندگی مشترک دارن اینِ که همیشه ته تهِ قلبشون و کارهاشون
یک وجدان بیدار هست که تکرار کنه: ” اینکار را بکنی پررو میشه!”
محبت نمی کنن که مبادا دور برداره!اصلا به همسر محبت نکنی به کی محبت کنی!!!
از نظر من زندگی زناشویی میدان جنگ نیست! درِ خونه همسایه نیست، فک و فامیل
نیست که همه اش بفکر عوض عوض باشیم. خیال کردیم اگه، اگه رفتارمان را کنترل
کنیم بیشتر زندگی مثل موم تو دستمون قرار میگیره! اما واقعا قرار نیست… چرا که اگه
قرار بود زندگی فقط به کام یک نفر باشه چرا اسمش را میذارن زندگی دونفره!
چرا میذارن زوج!
از نظر من تو زندگی های امروز همه یک هدف شخصی دارن نه یک هدف مشترک
وگرنه اگه هدف زوج ها از این زندگی دو نفره مشترک بود. لگن که هیچی ماساژ
هم میدادن! تواضع داشتن چیز بدی نیست. وقتی شما این محبت را برای همسر
بکنی قطعا ایشان هم چند برابرش را انجام میده…
من اصلا مخالف حرفهای ان خانم نیستم اتفاقا تایید هم می کنم هیچ ایرادی هم
نداره!
مخالفها هنوز نگاهشون نسبت به زندگی مشترک خرده شیشه داره!
پ.ن: توی اسلام بیشتر شست و شوی پای زن سفارش شده… البته که فرقی نداره
این قضیه دو طرفه اس!
“هوالمحبوب”
کتابهای انتخاب شده را گذاشتم روی میز، نگاهم کرد… زل زد گفت: چی خوندی؟!
با تعجب گفتم: ببخشید؟!؟!
دوباره گفت: چی خوندی؟!
تازه انگار هوشیار شده باشم گفتم: منظورتون آخرین کتابیِ که خوندم؟!
سر تکان داد.
گفتم: نفرین زمین جلال آل احمد…
همین! حساب کرد خارج شدم.
با خودم فکر کردم همه ی کتاب فروشی ها انقدر نسبت به خریدارانشون احساس
مسئولیت می کنن که هربار بپرسن آخرین کتاب چی بود! مشکلی نیست آدم جواب
میده! مثلا اینکه میدونستم اگه کتابی بود که خودش خونده بود حتما حتما نیم
ساعت در مورد اون کتاب میخواست برام سخنرانی کنه! مثل همون خانمی که کنار
من ایستاده بود و داشت با ذوق در مورد فلان نویسنده و قلم اش حرف می زد!
جدیدا اصلا احساس می کنم این کتابخوانی ها بیشتر شبیه شو و نمایش شده!
مثلا اینکه همه دلشون می خواد خودشون را کتابخوان معرفی کنن و …. پس اگر
ما اینهمه کتابخوان داریم پس چرا انقدر سرانه ی مطالعه امون پایینِ!
از همه مهم تر پس چرا انقدر مدعی های روشن فکریمون زیاد!!!! اگر بخوایم تخمین
بزنیم همین تعدادی که ادعای روشن فکری دارن اگه اهل مطالعه بودن چند درصد
روی این سرانه اضافه می شد!!!
در کل اینکه هیچوقت از اقایانی که خیلی زود خودمونی شدن خوشم نیامده و نخواهد
آمد!
معتقدم وقتی من با شما رسمی صحبت می کنم جناب عالی چه چیزی در این مکالمه
می بینید که انقدر راحت من را تو خطاب می کنید!!!
خلاصه اینکه در کل مسیر بازگشت داشتیم به رفتار کتاب فروشِ محترم که بیشتر کتابهایمان
از این مغازه تهیه می شود فکر کردیم …
پ.ن: کافه پیانو، سه شنبه ها با موری
پ.ن2: به یک بیماری رسیدم که کتابها را دو سوم می خونم و رها می کنم! البته فکر کنم به
خاطر این باشه که موضوع آنقدر جذابیت نداشته! ولی بازهم اشتباه می کنم. باید همه را تا
آخر تمام کنم.
“هوالمحبوب”
خوب نگاهش می کردم، گوشه ی چشمش چین افتاده بود، ریشاش سفید شده بود…
نگاهش غم داشت، اما خیلی شبیه بابا محمد حسین بود… از اون نگاه هایی که نمی تونی
تشخیص بدی ته اش به چی بنده!
لبخند می زد، حرفهاشو می ریخت بیرون… دلخور بود. حق داشت! می گفت توی دنیا گم
نشید!
***
رفتم کنارش جلوی گوشش آروم میگم: انقدر با سبیل دیدمتون الان با ریش برام غریبه ای!
قهقهه میزنه :)))
***
خدا نکنه یک مشکلی تو یک خانواده ای باشه، همه ی عالم ریز میشن تو صورت اعضای آن
مثلا یک چین ببینن میگن ببین از غصه فلان پیر شد! ببین چقدر شکسته شده! ببین غم داره
تو چشماش موج میزنه! ببین…
پیر شدیم، الان اگه دایی سبیلوی من چشم هاش چین افتاده ریشش سفید شده برای بالا
رفتنِ سنِ هرچند یک غصه ی بزرگ هست که خودِ منم با یادش دلم تیر میکشه… چه برسه
به ایشون!
پ.ن: یک شب خانه ی دایی، معادل بود با یادآوریِ چند سال کودکی… انقدر ذوق داشتم که
توی ماشین با دیدن خیابان منزل دایی شروع کرده بودم برای جوزپه گفتن یادته اینجا فلان
بود، یادته اونجا اینطوری شد، یادته… و هزار یادته هایی که هیچوقت فراموش نمی شن!
پ.ن2: ناراحتی کردی از این نبودن ها! اما عزیزم روزهای خوشمان همان روزها بود که مثل
مور ملخ تو خونت با بچه ها بازی می کردیم…
“هوالمحبوب”
کاش می تونستم ترس ماشین را از خودم دور کنم…
همین الان دارم توی ماشین زهر ترک میشم با اینکه جوزپه راننده ی خوبيه!
بیشتر ترسم از رانندگی دیگرانِ اصلا اتوبان کرج تهران… کلا هرچي به تهران
نزدیک تر ميشيم راننده ها مثل زامبی عمل می کنن! اصلا بفکر
نيستن… :(
فکر کنم باید چشمامو ببندم… هيچوقت تا این حد از چیزی ترس نداشتم!