“هوالمحبوب”
از دوره راهنمایی هم مدرسه ای بودیم. ولی بیشترین تاثیر برای دوست شدن را پری گذاشت.
اول دبیرستان پری رابطه ش خیلی باهاش خوب شده بود دیگه اوضاع طوری شد که از سلام
و علیک بیشتر رفتیم. دختر خوبی بود. لااقل تو دوستی که خوب بود. منم چیزی تو شخصیتش
ندیدم برای همین بعد از اینکه انتخاب رشته ها ما را از هم مدرسه بودن جدا کرد هر از چندگاهی
که مسیرم به محل زندگیشون می خورد یه سری بهش می زدم. دوره راهنمایی می دونستم با
یه اقا پسری در راتباطِ. البته کسایی که محیط مدرسه را تجربه کردن فهمیدن این موضوع برای
همکلاسی ها کاملا عادیِ اصلا زمانِ ما این قضیه متاسفانه یک عامل اصلی فخر فروشی بود…
بگذریم. اونموقع خیلی برام بزرگ نبود این قضیه. کسی را هم ارشاد نمی کردم. تا اینکه دقیقا
بعد از فارغ التحصیلی و پیش دانشگاهی به خاطر هم محل بودنش با خواهرم وقتی قصد دیدن
خواهرم را می کردم یک سری هم به اون می زدم. آن اواخر خیلی قضیه عجیب شده بود…
فکرش را کنید یک دختر از دوم راهنمایی یعنی از 13 سالگی تا19 با یک پسر دوست بود. اونم
چه شاه پسری!!! تنها یه قتل کنار کارنامه زندگیش کم بود! من که زیاد در مورد دوست پسرای
این و اون تجسس نمی کردم فقط در حد این بود که مثلا فلانی با امیر دوسته! در حد یک اسم.
دیگه گفتنِ شخصیت ها می موند برای رفیقای خیلی فاب. حالا اگه توام اهل این نباشی دیگه
هیچی فابم باشی خیلی در موردش باهات حرف نمی زدن منم از همین خصوص افراد بودم.
داشتم چی میگفتم!؟ آهان آره خلاصه بعد از شش سال ما فهمیدیم این دختر خانمی که خیلی
هم خصوصیات خوب داره و بامرام و با معرفتِ با یک همچین آدمی دوستِ…
بدبختی اینجا بود که عالم و آدم هم از این دوستی اطلاع داشتن. دیگه شما تصور کن با پسر
غریبه بری این کافه و اون کافه و گردش و … بلاخره یک آشنا میبینه منتهی برای این فقط خواجه
حافظ ندیده بود! این آخر آخرها که می دیدمش وضعیت خیلی بیخ پیدا کرده بود. پسرِ نامحترم
با یک خانم دیگه وارد ارتباط شده بود و لیلا هم خودکشی کرده بود. قرص خورده بود و خواهرش
زود فهمید و برده بودنش بیمارستان ، شست و شو معده و…
یادمِ آن لحظه بهش می گفتم تمام کن این عذابو… می گفت ماریا نمیشه همه فهمیدن بعد بهم
چی میگن !؟ میگن بازیت داد و رفت. می گفتم خب بگن! به درک. الان مهران چی داره که تو
اینطور چسبیدی بهش. گفت: میدونم اگه باهاش ازدواج کنم خوشبخت نمیشم ولی نمی تونمم
بیخیال بشم. از حرف بقیه… برام عجیب بود که به خاطر یک حرف بقیه اینطور حاضر بود خودش
را بدبخت کنه. یعنی علناً می گفت اگه باهاش ازدواج کنم بدبخت می شم. حال و اوضاع خوبی
نداشت. می گفت نه راه پیش دارم نه راه پس!
جالب اینجا بود که می دونست با یک دختر دیگه در ارتباطِ ولی باز هم باهاش تماس داشت.
پسرِ هم برای حرص دادنِ اون از اون یکی دخترِ بهش می گفت. - گاهی فکر می کنم این پسرا
که اینطور بازی می دن روی خوش می بینن آخر یا نه!-
خلاصه اینکه آخرین بار که دیدم اش دیگه درگیر درس بودم. اون ادامه نداد با وضعیتی که داشت
اصلا نمی شد ادامه داد. کلی هم بادیگارد داشت و محافظ که دست از پا خطا نکنه.
کلی باهاش حرف زدم ولی باز هم همان حرف ها را بهم تحویل داد.
حالا که امروز بعد از چهارسال از آخرین دیدارمون و اون قضایا با یک آقای باوقار دیدم اش و گفت
که نامزدشِ خیلی براش خوش حال شدم. خوشحال شدم از اینکه خودش را پاسوزِ حرف و پسری
که ارزشش را نداشت، نکرد.
پ.ن: خیلی دوست دارم بدونم الان مدرسه ها تو چه اوضاعی به سر می برن. زمان ماکه افتضاح
بود…
پ.ن2: با اینکه دهه هفتادی هستم و از نظر سنی باید فوق العاده بروز باشم و… ولی این نوع
رابطه ها را به هیچ عنوان توصیه نمی کنم. آسیب هایی که داره بیشتر از فوایدش هست. این
را از من بپرسید که چندین دوست نزدیک داشتم که با همین نوع رابطه ازدواج کردن و حالا به
مشکلات بزرگتری برخورد کردن.
پ.ن3: من اگه بخوام از دوره مدرسه ام بگم باید کتاب چاپ کنم D: