“هوالمحجوب”
دردِ این دوریِ طولانی مدت را فقط یک بی خبر خواستن می توانست التیام بدهد. به گفته
خودشان یک دفعه بدون اینکه حتی به یادت باشند؛ زنگ بزنند و بگویند: فلانی میایی؟! و تو
بدون هیچ دودوتایی بگویی: بله! به دقایقی نگذشته در نهایتِ یک رویا، مشخصات خود را
برای رزرو بلیت پیامک کنی و ساعتی بعد مبلغ را کارت به کارت! و به همین سرعت یک روز
بعد قدم در بهشتی بگذاری که چند سال پیش، وقتی از حلاوت دیدار چشمانت تر بود و آغوشش
را احساس می کردی بی موقع زبان باز کرده و با وجودِ تمام مست شده ت به او گفته بودی؛
“آنقدر شیرین بود این رسیدن که اگر آخرین باشد می پذیرم َش!”
و این جمله شده بود سر آغازِ فراق! فراقی که سَرَ ش پیدا بود و انتهایَ ش نا پیدا… هرجا که شد
قدم گذاشتی الا آن بهشت…
اما مگر می شود آدمی یکبار برای همیشه دل بکند از شیرینی هایی که وجودش هیچگاه از
آن سیراب نخواهد شد! یک سال گذشت، شد دوسال، در کمال ناباوری سه سال … تا اینکه به
پنج رسید. به خون جگر رسید. به ناله و فغان رسید. به فریاد و ادرکنی رسید..
رسید به آنجا که فکر کردی لابد به جای کاسه ی آب، یادم تو را فراموش خوانده پشتِ آخرین
سفرت. حق بود که باید اینطور جبران می شد. اینطور یک دفعه. اینطور خیره شوی به ریل هایی
که قرار بود خطِ اتصال تو به او شوند.
خواب به چشم هایم نیامد. چشم ها هم ذوق دیدارت را داشتند! روی تخت. کتاب به دست
خط می بردم اما؛ صدای روضه های دلم خط شکنی می کرد. حواسم به جملات نبود. چشم
می خواند اما دل صدا می کرد. آنقدر که نیمه های کتاب به خودم می آمدم و میدیدم افتاده م
به حرف زدن به روضه خواندن. به بی صدا اشک ریختن!
راستی؟! هنوز هم کسی هست که معتقد به دعوت نباشد؟! هست کسی که باور نداشته باشد
که اگر بخواهی و او نخواهد، زمین و زمان را هم که به هم وصله بزنی قدمی به آن خواسته ت
نخواهی رسید!؟ هست کسی که بداند اینطور بی تاب شدن و نرسیدن دقیقا کجای جگرآدمی را
پاره پاره می کند؟!
روا بود که لحظه دیدار ذوب شوم. از هوش بروم. اما چه کنم که هیزم های این آتش، در
لای روبِ سیاهی های کوله باری که در زمان ندیدنش پر شده بود، از بین رفته بود!
لاجرم به سست شدن تن و زانوها اکتفا کردیم. باشد که این بار جمله ی آخرم را طبق همان
جمله ی سفیهانه ی پنج سال پیش خریدار باشی آقا!
اینبار هرچند آلوده تر، اما با دلی شکسته تر خدمتت رسیده بودم…
+ شروع محرم با تو بود…
++ نیمی از این ده روز را سفر بودم و نیمی دیگر هم مشغول عزای حسین…- اگر قبول باشد-