“هوالمحبوب”
کارگاهِ مدیریتِ زمان بود و از بخت بدم کسی کنارم بود که اصلا دلش نمیخواست
استفاده کند از همه چیز حرف زد برایم حتی سوراخ روی دیوار و دستگیره در و . . .
حسابی خسته شده بودم . هم از اینکه نمیتوانستم حرفهای استاد را بشنوم و هضم
کنم هم اینکه نمیتوانستم به کناری بگویم ساکت باش .
گاهی واقعا از این حرف نزدن هایم اذیت میشوم .
در بین توضیحات استاد برایش یک فنجان نسکافه آوردند.
عِطر نسکافه در فضای گرم پیچید و تمام آب دهانم راه افتاد!
اولینبار بود که بخاطر نسکافه دلم به تاپ تاپ افتاده بود ، آنقدر آن عِطر نسکافه برایم
دلچسب و دوست داشتنی بود که دلم میخواست من جای استاد میبودم !