“هوالمحجوب”
چند ماهِ پیش مبصر پاچه خوارِ دبیرستانمون یهو زد به سرش که ما عتیقه هارو دوباره یجا
جمع کنه! کسی هم نبود بهش بگه آخه جمع عجیب غریبِ ما چه گلی به سر مدرسه زد که
حالا بعد اینهمه سال به سر خودمون بزنه. القصه از وقتی گروه زده شد. یهویی. تکرار می کنم
یهویی! جوری که خیلی عجیب بود توو خیابون، کوچه، کافه، بازار هم کلاسی های شفیق
جلومون سبز می شدن. برخلاف کوچه علی چپ زدنِ خودشون که من اصلا تو رو ندیدم
شروع می کردن به گرم حرف زدن که: بَ چطوری چه می کنی؟! این صحبت ها!
خلاصه اینکه این اونو پیدا کرد. اون اینو. جمع ما هشتاد درصدش تکمیل شد. خب قاعدتا
اولش توسر هم زدن و شوخی کردن بود. جوری که صدا خنده فقط از گروه مجازی می زد
بیرون. بعد هم که سرد شد همه دیگه فهمیدن که زندگی این گروه نیس. درس هست
کودکی هست که غذا می خواد همسری هست که فلان و بیسار. خلاصه از این جمع ما یکی
از یکی داغون تر!
ی وکیل که بیرون نداریم. فقط ی چندتا کارشناسی مدیریت داریم و ی مترجم و مدرس زبان
و یدونه م بعد از ی شکم زاییدن خدا زد پس کله ش داره فیلسوف میشه. ارواح عمه مون! :/
اینارو گفتم برسم به این که یک روزِ شوم این مدیر گروهِ بی کفایتمون که یکجا بند نمیشه و
همیشه خدا توو دور دوره. توو خیابون این فروزانِ از کجا بی خبرو می بینه و در کمال تاسف
وارد گروه میشه. اولش خوب بود. می ساختیم با خنگ بازیاش! یعنی شما تصور کن ما یه چی
می گفتیم. اون این یه چی را چنون می پیچوند و می کرد تو مغزش که کلا مضمون ما به فنا
می رفت و با گرفتن جوابی عجیب و غریب که هیچی هم ازش حالیمون نمی شد که اصلا این
چه ربطی به حرف ما داشت شاخ در میاوردیم و… دیگه شما تصور کن کی افتاده بود توو
کاسه مون.
القصه ای بزرگوار دو بار شر بزرگی تو گروه انداخت و در نتیجه گود بای پارتی گرفتیم براش.
البته خودش لفت داد!
بعد هم به لطف یدونه طرفدارِ وفادارش- یکی از بچه ها- دوباره برگشت گروه. و ی شر بدتر
از اون راه افتاد. در طی این شر این بزرگوار لفت داد و پشت بند لفتش رفت تو پی وی هر عضو
گروه و چهار تا بار کرد و از این چرت و پرت های همیشگیش. چند وقت پیش هم یکی اومد
پی وی من گفت من فلانی م دو روز پیش توو پارک همو دیدیم! حالا کاری به این ندارم که پیش
خودش فکر کنه که آخه دو روز پیش دیدی من چطور یادم نیست به این کار دارم لااقل می خوای
سرکار بذاری اسم یکیو بگو بشناسیم! تا گفتم نمی شناسمت و تا به حال اصلا همچین کسی تو
زندگیم نبوده. شروع کرد به بی ادبی کردن و من هم در اوج بلاکش کردم. بی ادب تهدید هم
می کرد: ((عکس پروفایلت سیو شد!)) -شد که شد نوش جونت :/ -
حالا این بزرگوار رفته دایرکت دوست لورا و گفته من دوست هم دانشگاهی لورام و ازش خواسته
براش عکس بفرسته. لورا هم این وسط آتیشی شده و میگه آبروم رفت پیش دوستم! از طرف
دیگه سید هم میگه چند وقت پیش عضو گروه +18 ش کرده! تا متوجه شده سریع لفت داده.
یعنی خدا هیچکسو با آنرمال جماعت یک جا نندازه… روح و روان همه رو بهم میریزه.
کسی هم نیست بگه آخه مشکلت چیه؟! این کارا یعنی چی؟! لامصب 25 سالته خجالت بکش.
اینکه میگن بعضی ها اصلا جنبه ی فضای مجازیو ندارن بخدا راسته. قبلا درک نمی کردم اما
با دیدن این به معنای واقعی ایمان آوردم. حقیقتا از کنترل خارج شده و نمیدونیم باید
چیکار کنیم تا این مزاحمت هاشو تموم کنه! بدبختی هزاران خط هم داره و هربار با یه چی
میاد!
+ بابت ادبیات معذرت می خوام. دیگه شما از کلمات و جملات درک کن وضعیت روح و روان
چقدر وخیمه!