“هوالمحجوب” هوا انقدر گرم شده که دیگه باید زیر چادر کولِر گازی روشن کنیم :/ پ.ن: گرما I Hate u ! بیشتر »
آرشیو برای: "خرداد 1396"
“هوالمحبوب” حکایت درس خوندن من این بیتِ : هرگز وجود حاضر و غایب شنیده ای ؟! من در میانِ جمع و دلم جای دیگر است . . . بیشتر »
“هوالمحبوب” تصاویرشان را برایم فرستاده در یک مزرعه با دوستانِ دانشگاهی اشان روی بروی کلبه ای جمع بودند . دخترکی بلوند روی سبدی از میوه ها نشسته بود . پسرکی سیاه پوست در حالِ خندیدن . . . عینکی داشت از جاده به طرف آنها می آمد و او همچنان با… بیشتر »
“هوالمحبوب” مُحَرَم که میشد ، صدای اعتراض از حجم درس به گوشِ استاد میرسید . استادِ آقا میگفتند : عزاداریِ حسین مستحب ، درس واجب ! حالا بین دو وجوب گیر کرده ام استادِ گرام . بینِ دو وجوب . . . درس ، روزه ! حکمش چه میشود وقتی ضعف داری و… بیشتر »
“هوالمحبوب” عهد بستم ، سکوت کردم ، چشم بستم ، آرامش آوردم . اما چه کسی می فهمد خود را در کمالِ فهم به نفهمی زدن چه دردی دارد ! بیشتر »
“هوالمحبوب” یک همکلاسی و تقریبا شاید بهش گفت دوست داشتم که همیشه خدا در حالِ جر و بحث بودیم . اصلا نمی دانم چرا خدا یک آدم هایی را میگذارد مقابلم که همیشه در بحث باشم . این دختر خدای لوس بودن بود ! از آنهایی بود که وقتی بحث میکردیم به… بیشتر »
“هوالعالم” من هرچقدر دو دو تا میکنم متوجه نمیشم چطور ما تو آن سن کم جثه کوچک روزه هامان را گرفتیم ولی الانیا با این جثه بزرگ نمی تونن روزه بگیرن!!! بیشتر »
“هوالمحجوب” جدیداً اطرافِ خانه باغی است که مخصوصِ مراسماتِ جشنِ ازدواج و . . . شده ! هر شب راس ساعت دوازده صدای میهمانان باغ به اوج می رسد ! فکر کنم قبل از ورود میهمانان به باغ از آنها تعهدنامه میگیرند که مدیونند اگر ساعت دوازده به بعد… بیشتر »
“هوالمحبوب” استارتِ لحظاتِ شیرینِ در آغوش خدا بودن -به مدت سی روز- مبارکمان باشد :)) پ.ن: برای هم دعا کنیم، راهِ دوری نمیره! ته اش میرسه به خودمون :) شک نکنیم . . . بیشتر »
“هوالمحبوب” دوست برام پیغام فرستاده که مراسم مناجاتِ اتمام شعبانیه اس. . . فقط همین پیغام همراه با آدرس ! این یک پیغام ساده اطلاع رسانی نیست . این مثل همیشه اش ، به این معنا که من میرم دوست دارم توام بیای ! دلم میخواد ، واقعا میخواد .… بیشتر »
“هوالمحبوب” دلم می خواهد وقتی درس میخوانم و صدای بچه ها روی نِرو و عصب های مغزی ام راه می رود . یک اسلحه شکاری از آنهایی که یک فیل را از پا در میاورد داشتم . آن را برمیداشتم با همان چهره عصبانی و چشم های ورقلمبیده میدویدم سمتِ تِراس یک… بیشتر »
“هوالمحبوب” دوباره فصلِ امتحانات شد و من به تو نزدیک تر شدم . نزدیکی به حُکمِ تجارت ! من با تو خوب میشوم و در عوض تو مرا کمک میکنی تا این فصلِ پژمرده از زندگی را به راحتی بگذرانم . هر دو خوب میدانیم که معامله میکنم . البته شاید من نامش را… بیشتر »
“هوالمحبوب” روی صندلی انتظار به کفش های آلستار و شلوار جینِ سورمه ای رنگم زُل زده بودم و از ترکیبِ زیبایش در دلم قند اب میکردند . با شنیدن شماره پرواز دسته چمدان را گرفتم و کشان کشان با عجله حرکت کردم . مضطرب به اطراف نگاه میکردم و با… بیشتر »
“هوالمحبوب” لپتاپِ عزیزم ؛ از آنروزی که برای من نقش هدیه را ایفا کردی تنها چهارسال میگذرد و من تو را روی دو تُخمِ چشمانم نگاه داشتم و نگذاشتم حتی یک ویروس به جانت بیافتد . هر روز غبار از رویت پاک کردم و هرکس تو را دید گمان کرد تازه پابه… بیشتر »
“هوالقادر” امروز در این ثانیه و دقایقی که من در خانه با آرامش نشسته ام روزم را با یک لیوان شیرِ گرمی که عسل اعلاء در آن غرق شده و دو خرما -که طعمش یادآور نخل های قامت افراشته مدینه است - شروع کرده ام کسانی هستند که در آن سوی مرزها خون… بیشتر »
“هوالمحبوب” ” خرمشهر ها در پیش خواهیم داشت . . . پ.ن1: سالروز ازادسازی خرمشهر مبارکمان باشد . پ.ن2: جمله ی تاثیرگذار شهید جهان آرا : اگر شهر سقوط کرد آن را دوباره فتح می کنیم مواظب باشید ایمانتان سقوط نکند .… بیشتر »
“هوالمحبوب” دوره دبیرستان یک دوره همی دوستانه داشتیم که در آن خالی میبستیم و میخندیدیم! من، لورا، سید و اِلی. چهارنفره در وقت های خالی اعم از استراحت های بین کلاس و زمانی که معلم نداشتیم. به اینصورت بود که هرکداممان یک خالی بندی بزرگ در… بیشتر »
“هوالمحبوب” یعنی اگه الآن به من سیرابی بدن بگن پاک کن . حاضرم پاکش کنم ولی درس نخونم !!!! پ.ن: خدایا امتحانات را قربانت یکجور زیر سبیلی حلش کن . بیشتر »
“هوالمحجوب” خاله حوری از آن خانم های پر جُنب و جوش و خندان بود . از آن هایی که چشمانشان برقِ شیطنت داشت . اما با مرگِ همسرش همه چیز تغییر کرد همه چیز. هیچکس فکرش را نمیکرد که همسرش انقدر زود ترکش کند . خاله بیماری قلبی دارد. میگفت نیمه… بیشتر »
“هوالمحجوب” شازده کوچک چند وقتی است که به شدت از خوابیدن در اتاقش میترسد و ممانعت میکند یک ماهی می شود که کنار مادرجان و پدرجان میخوابد ! یعنی هرشب خانه اشان را ترک میکند! ازش خواستم بهم توضیح بدهد از چه میترسد . نگاهم کرد و گفت : هیچی… بیشتر »
“هوالمحبوب” بحث از رُک گویی شد ، پرسیدم : من هم رُک هستم ؟! توقع شنیدن جواب آری را نداشتم . پشت بندش هم گفتند کم نه ! با تعجب و پژمرده گی گفتم : من خیلی وقتها ملاحظه میکنم ! یکی اشان خندید و گفت : یاخدا حالا مراعات میکنی !!! به فکر فرو… بیشتر »
“هوالمحبوب” ایستاده روی یک بلندی ، نسیم خنک می وزید و صورتم را نوازش میداد . زُل زده بودم به گروه پرنده هایی که در آسمان نمایشِ آزادی میدادند و بال و پرشان را به رُخ میکشیدند . لذت در تمام وجودم رسوخ کرده بود و ذوق در قلبم به تپش افتاده… بیشتر »
“هوالمحبوب” با بچه های کلاس خودسر رفته بودیم اردوی جهادی ، آنهم عِراق . در خیابانی که مستقر بودیمُ تا چند دقیقه دیگر باید میرفتیم و آنجا را ترک میکردیم . چند مردی که لباس نظامی تنشان بود ، جنازه های سوخته و خونی را در همان خیابان ردیف… بیشتر »
“هوالمحبوب” رفتم کلی لوازم آرایشی خرید کردم برای مادربزرگ هم رنگ خریدم فروشنده آقا پرسید: موهایتان بلند است؟! با تعجب گفتم: بله برای چی میپرسید!؟ گفت: برای رنگی که خریدین!!! خرید مادربزرگ را اصلا یادم نبود!!! پ.ن: خداتومان خرید کن… بیشتر »