“هوالمحبوب” 1- از هوالشافی ها معلوم بود ناخوشم ، فعلا آتش بس شده بینمان هم من هم روحم 2- دیروز کارگاه وبلاگنویسی پیشرفته کلی خسته کننده و حرفهای تکراری بود . وقتی پشت صندلی نشسته بودم و آخرهایش را تحمل میکردم با خودم میگفتم وقتم را هدرداده… بیشتر »
آرشیو برای: "اسفند 1395"
“هوالشافی" شیطان در دریای دلم موج سواری میکند، تلاطمی برپا شده آنجا ترسم آن است سونامي رُخ بدهد. ترسم آن است باغ زیبا و ساحلی که از خودت در دلم ساختم ویران بشود. ترسم آن است دیگر برای آن ویرانی ها عزادار نشوم. می بینی؟ میبینی به کجا رسیده… بیشتر »
“هوالشافی" به پشت دراز بکش، چشم هايت را ببند، فکر کن. . . فکر کن دقیقا چرا و از کجا حالت اینطور شد. قطره اشکی از گوشه چشمانت سُر میخورد پایین تمام دردهایت از چشمانت بیرون میزنند. صدایت از ته گلو بلند میشود: ” خدا چرا نگاهم نمیکنی.… بیشتر »
“هوالمحبوب” “به یک اتفاق خوب جهت افتادن نيازمندم. . . بیشتر »
“هوالمحجوب” نشسته بود با ذوق تعریف میکرد که دختردایی اش 18 ساله است و با پسرکی 6 سال عاشقانه داشته . همه با تعجب گفتیم عجب دختر فعالی از 12 سالگی !!!!! دوباره ادامه داد و گفت که دختردایی محترم بعد از کلی قرار و مدار با این پسرک یه… بیشتر »
“هوالمحبوب” وقتی به خیابانی میرسم که هم شلوغ است هم سرعتشان بالاست و نه پل عابر دارد و نه خط عابر (ممنون از آقا مهدی). . . جمله یا رد میشم یا له میشم را زیر لب تکرار میکنم و می روم جلو ! امروز هم از آن روزهایی بود که باید رد میشدم ، ولی… بیشتر »
“هوالمحبوب” مهتاب کنارم نشسته بود ، تا فاطمه وارد کلاس شد به طرفم مایل شد و گفت فاطمه آن اوایل چقدر چهره اش برایم قشنگ بود . در جوابش گفتم : شاید چون بعضی عیب ها را ندیده بودی ، فاطمه لاغر شده چهره گردش کشیده شده شاید بخاطر این باشد. گفت… بیشتر »
“هوالمحبوب" ساعت شش که بیدار شدم دلم شدیدا خواب ميخواست، آمدم بدخلقی کنم. که دلم رضا نداد و مدام دلداری دادم که فردا دوشنبه دیرتر کلاس داری و ميتوني یک ساعت بیشتر بخوابی. هي این جمله را تکرار میکردم و آرامتر میشدم که یادم افتاد فردا باید… بیشتر »
“هوالقادر” کاش الان که دارم میخوابم صبح اگه خدا خواست و بيدارشدم چهارشنبه باشه :/ چی میشه مگه خداجون یکم نظم را بهم بریز!!!! پ.ن: سابقه نداشته انقدر جوش بزنم!!! فکر کنم بخاطر دوشنبه و دعوت به کارگاه بلاخره یجوری باید خوشگل بشیم یا… بیشتر »
“هوالمحبوب” یک راننده ای هست ، با یک ماشینِ فوقِ داغان ! از آن ها که سوارش میشوی تا برسی به مقصد جانت بالا می آید ! آنروز که سوار ماشینش شدم با آقایی که در صندلی کمک راننده نشسته بود صحبت میکرد و همه اش بنده خدا را دست می انداخت و گاها… بیشتر »
“هوالمحبوب” وقتی دو پای سالم دارم و مدام با آژانس و ماشین اینور و آنور میروم از خودم بدم می اید ! مثل امروز که خداتومان پول آژانس دادم و در آخر وقتی به کلاس رسیدم دیدم کلاس برگزار نمی شود . . . خدایا این کاهلی و تنبلی را از من جدا کن !… بیشتر »
“هوالمحبوب” بیا و یک شرط بگذاریم ، تو بخوانیُ من گوش کنم من بخوانمُ تو گوش کنی در آخر خودت قضاوت کن که چه کرده ای بامن . . .!!! دیوانگی های ماریا بیشتر »
“هوالمحبوب" انقدری که در خواب دلم ميخواست بگیرم و لِه اش کنم، در بیداری دلم نمیخواست!!! گویی روحم از جسمم خشن تر است. . . بیشتر »
“هوالمحبوب" آن اوایل که گوشی همراهم را هدیه گرفته بودم، هم به خاطر گرانی اش و هم بخاطر نو بودنش روی دو جفت تخم چشمانم نگه اش میداشتم! اصلا شده بود جانِ من و جانِ گوشی!!! حالا طفلک بعد از دوسال به خاطر حواسپرتی های من سقوط آزاد از نیمکت را… بیشتر »
“هوالمحبوب" خانم برادر در حال خانه تکانی بودند مثل گذشته کمک اش میکردم گشت و گشت رسید به پروژه ها و کارهای دوره دانشجویی اش کارتن های دراز پر از نقشه و طراحی و نقاشی خیلی خانم با سلیقه و هنرمندیَن خیلی و فوق العاده باهوش کارهایش را باز… بیشتر »
“هوالمحبوب” شازده یِ کوچک و وروجک خواستند برایشان قصه تعریف کنم . شازده سرش را روی پایم گذاشت و دراز به دراز افتاد و وروجک مقابلم نشست و دست زیر چانه گذاشت. هرچقدر فکر کردم داستانی یادم نیامد ، در صورتی که قبل تر ها کلی داستان در ذهن… بیشتر »
“هوالمحبوب” روزِ قبل مادربزرگ را دیدم ، شنیده بودم که دخترخاله اش چند روز قبل فوت شدند . با تعجب مدام فکر میکردم مگر دخترخاله داشتند !!! خلاصه اینکه کنارش نشسته بودم و با لبخند از من سوال میپرسید ، یاد دخترخاله مرحومش افتادم گفتم یک… بیشتر »
“هوالمحبوب" صورتم کمی سرخ شده! لب هایم میسوزد و گز گز میکند، استخوان هایم اندکی درد می کنند، سرم سنگین شده!!!! نم نمکی هم کسلم. سرماخوردگی :( الان نه!!!! چرا اخه چرااااااا بیشتر »
“هوالمحبوب" آغاز مراحل سخت و طاقت فرسای خانه تکانی :( امروز نوبت طبقه بالاست … بیشتر »
“هوالمحبوب” هیچوقت فکر نمیکردم ، کتک خوردن یک بچه را ببینم و جلو نروم تازه اندکی هم دلم خنک شود !!!!! دیروز سلما پسرش امیررضا را هم آورده بود ، امیررضا یک پسربچه دو نیم ساله شاید هم نزدیک به سه سال . سر میز غذا در رستوران یک هوچی گری کرد… بیشتر »
“هوالمحبوب" خدایا مرا ببخش، ببخش که صدایش را شنیدم و برنگشتم ببخش :(((( پ.ن: انقدر از این متکدی های خیابان ضربه دیدم که . . . چرا برنگشتم؟؟؟؟؟ من آدم نیستم، نیییییییستم بیشتر »
“هوالمحبوب" کل مسیر چهل و پنج دقیقه ای را پیاده روی کردم، انگار زیادی دنیا را جدی گرفته ام. خیلی زیادی! من معتقدم در روز همه چیزهایی که میبینیم الهام است برای ما. . . در همین پیاده روی دو خانم در حال صحبت بودند یکی اشان بلند گفت خانم فلانی… بیشتر »
“هوالمحجوب” لذت یعنی کودکی دستت را بگیرد و آدرس خانه اشان را شکسته شکسته برایت بگوید و اصرار کند مهمانِ خانه اشان شوی :) بیشتر »
“هوالمحبوب” جوراب ساپورتی ، زخیم ، رنگ پا مارک- پِنتی -در پایم .(خواستم دقیقا بدانید از چه نوعی ) نگاه به پایم میکند و میفرماید : وای جوراب رنگ پا نپوش . . . میگویم : الان شما پای من را میبینی ؟! - به هرحال آقا ببیند فکر میکند پاست ، این… بیشتر »
“هوالمحبوب” بعضی حرفها ، مثل نیش زنبور عسل می ماند ! حرفها در اوج حالِ بد سرازیر میشوند درست مثل عصبانیت زنبور که نیش میزند ، بگویی مرده ای . . . خُرد میشوی ، و نهایتا آب می شوی. این حرفها را مگو ، هیچ جا حتی برای خودت ! مثل نُتِ مرگ می… بیشتر »
“هوالمحبوب” میگفت یادم بود یکی از شما به تُپُق من خندید ! میخواستم تلافی کنم همانجا . . . بگویم متن را بخواند و من به او بخندم و بروم ! شانس آورد که کنترل کردم ! با خودم فکر میکردم کینه تا کجا !!! در عمرم هیچوقت به فکر تلافی نیافتادم در… بیشتر »
“هوالمحبوب” خدایا ، بیا کمی عاقلانه صحبت کنیم ! چطور است که فلانی با این همه منم منم و غره گی اش همچنان پا برجاست ؟! آنوقت منِ بینوا اندکی مغرور میشوم و غره گی میکنم با خاک یکسانم میکنی ؟!!! سالی دوازده ماه یک بار، فقط یکبار مغرور شدیم… بیشتر »
“هوالمحبوب” به یک مرحله ای رسیده ام که دیگران برای دیدنم تماس بگیرند و بپرسند حوصله اشان را دارم یا نه !!!!!! بیشتر »
“هوالمحبوب” خانم ها قبل از اینکه خودشان مادر بشوند ، با عمه و خاله شدن مادربودن را حس میکنند . . . هر خاله و عمه ای مهر مادرانه دارد ، این را فقط خانمها می فهمند :) بیشتر »
“هوالمحبوب" بسم الله الرحمن الرحيم روزم را با بی اعصابی شروع میکنم! خدا به اطرافیان رحم کند تمام/. بیشتر »
“هوالمحجوب” هرکس تا تصویر دوست قدیمی اش را کنار مردی میبیند ، دلش قنج میرود برای دوست و عروس شدنش ، خوشحال میشود و آرزوی خوشبختی میکند برایش ! اما چرا من غمگینم ! چرا روی دلم غم پاشیده شد ؟! چرا شاد نیستم . . . بیشتر »
“هوالمحجوب” یه دوره ای ، وقت اذان مغرب از جلوی یک مسجد رد میشدم ، میزان هم زمانی بود که موذن اذانش را تمام میکرد . همیشه یک جمله نامفهوم میگفت که نمیفهمیدمش . هربار به آن یه تیکه میرسیدم قدم هایم را ارام میکردم و گوشهایم را تیز ، جمله… بیشتر »
“هوالمحبوب” تصویرم را پایین و بالا میکنم ، به خیالِ خودم زیادی معصوم افتاده ام در عکس . تقصیری هم نداشتم ، آن روز حس میکردم شکست خورده ام. در همان غم داشتن ها و غصه داشتن ها یک تصویر گرفتم و برای همای سعادت فرستادم. تا همای سعادت… بیشتر »
“هوالمحبوب” یک چیزی کم دارم ، اما نمیدانم آن چیز چیست ! اما شدیدا دلم هدیه گرفتن از دیگران را میخواهد ، یک غیرمنتظره شیرین مثل پستچی ، مثل یک نامه ، مثل پیغامی از غریبه ا ی اشنا . . . دلم پاییز را میخواهد و برگهای زرد و نارنجی اش . نمِ… بیشتر »
“هوالمحجوب” هم وقود النار . . . هم خودشان را میسوزانند ، هم دیگران را ! بیشتر »
“هوالمحبوب” یه استاد فلسفه آقا داریم هربار که ببینمش یاد مطهری را زنده می کنم :) انقدر که این بشر شبیه استاد مطهریِ D: بیشتر »