“هوالمحبوب” انقدر توو زمان گم شدم و ریلکس شدم تو همه چی که همه ی کارها روی هم انباشته شده و من، همه ش در حال بدو بدو هستم. نه خریدی کردم و نه به کارهای شخصی رسیدم. می دونید چقدر دلم نوشتن می خواد؟! چقدر سوژه های ناب تو ذهنم چیده شدن و از… بیشتر »
آرشیو برای: "اسفند 1397"
“هوالمحجوب” چقدر دلم برای ماهی و نوشتن هاش تنگ شده :( + بمونید خب، میرید هم زودی برگردید. بیشتر »
“هوالمحجوب” چی شده یهو همه پولدار شدن و مدام به هرشبکه تلوزیونی بزنی دارن قرعه کشی نقدی انجام میدن و یا تبلیغ می کنن فلان جا فلان پیامک را بزن تا فلان نقدینگی ببری فلان آپارتمان ببری!!! + جای شک نداره واقعا؟! ++ این مبالغ از کجا… بیشتر »
“هوالمحبوب” این روزها تار می بینند، باریکُ و جمع می شوند… دور را تار نزدیک را تیره آنقدر کور شده اند که تیره و تار شدن خودم را هم نمی بینند. چشم های بدرد نخور! بیشتر »
“هوالمحجوب” از در وارد نشده دوید طرفم و یک دسته گل اندازه قد و قواره خودش به طرفم گرفت. با ذوق و لبخند گفت خاله! برات گُل چیدم… من؟! همان لحظه از حجم محبتش مُردم :))) + خوش ذوقِ با احساسِ من :))) ++ رفت تو کشو خاطرات.. بیشتر »
“هوالمحجوب” با امیده که آدم زنده س…میگن چیزی که امید نداری، نسبت به چیزی که بهش امیدواری بیشتر لایق امید داشتنه. یعنی احتمال رخ دادن اون بیشتره… مثلا حضرت موسی علیه اسلام به ذهنش خطور نمی کرد اونجا پیامبر بشه، ولی رفت و در… بیشتر »
“هوالمحبوب” راه می رفتم… غُر می زدم… همه چیز را به هم می کوبیدم… به زمین و زمان نثار می کردم… هر چه بد و بیراه بلد بودم می ریختم بیرون… چنگ می انداختم به همه ی اطراف تا آنها را باعث بدانم… اما خوب می… بیشتر »
“هوالمحجوب” هربار تصمیم گرفتم بنویسم نشد. الان فقط آمدم بگم این سریِ جدید مسابقه ی خانه ی ما بی نهایت باحاله. کِر کِر خنده س. + تُرک های نازنین :))) بیشتر »
“هوالمحجوب” برای خرید غذای گربه ها کمک مالی جمع می کرد. با خودم فکر می کردم همین حوالی یعنی بچه ای نیست که کسی برای اون کمک مالی جمع کنه! شاید مبلغی که جمع آوری شد خیلی قابل توجه نباشه، اما این مقدار از نظر ما قابل توجه نیست برای نیازمند… بیشتر »
“هوالمحبوب” وقتی قدم اول وارد کوچه ی تنگ و دراز می شد، اولین نگاه ختم به یک درب آبی آهنی با نقش و نگار قدیمی می شد. خانه ای که برای زدن زنگِ بلبلی َش باید روی پله ای سوار می شدی که از خرده موزاییک های قدیمیِ چسبیده به هم درست شده…… بیشتر »
“هوالمحجوب” درست وقتی نیاز داری به اینکه با یکی حرف بزنی، هیچکس نیست… هیچکس + از وقتی تماس را قطع کردم شیطان داره با افکار متعفنش تو مغزم جولان ميده با هیچ لعنتی هم درست نمیشه، نميره که نمیره بیشتر »
“هوالمحبوب” امروز قرار بود دوست مهمانم باشه، شب قبل تدارک دیدم و یک برنامه را کنسل کردم تا کنار هم خوش بگذرونیم. اما صبح بنا به دلایلی دوست نتونست بیاد. وقتی بهش گفتم دوست نشد بیاد و تدارک دیده بودم براش. گفت خب از یه دوست دیگه ت بخواه… بیشتر »
“هوالمحبوب” امسال همه اقوام قرار گذاشتن که برای عید آجیل نخرن، حتی عیدی دادن هم کنسل شد! + می بینید انجام این کارا هیچ وقت آدم را نمی کشه :) ++ نظرات را می خونم. تک به تک. فقط کمی تو تایید و جواب دادن تنبل شدم، عذر من را پذیرید :)))… بیشتر »
“هوالمحجوب” راستش این تعطیلات دلم می خواست برم تبریز، برم دیار مامان و بابا…به یاد اون چندتا سفرِ پر از خاطره، دلم می خواست دوباره برمی گشتم به اون چندتا عیدِ گذشته، همونا که کوچک و بزرگِ کیفمون دیدن دختردایی و پسردایی، ورجه وورجه… بیشتر »
“هوالحبیب” می بارد، چکه چکه گوش هایم می شنود و ناگهان، چشم هایم کور می شوند. مغز ناهوشیار در زمانی نا آشنا توقف می کند. هوای درونم غریبه وار ابر گرفته! تیره شده، تاریک و مبهم. زنده یا مُرده!؟ نمی دانم… گاه گاهی که در این خلاء فرو… بیشتر »
“هوالمحجوب” پا روی پایش انداخت، با همان ناز و عشوه ی همیشگی گفت: - کی برمی گردی؟! + دیگه باید برگردم قرار بود بیست روز باشم الان شد دو ماه! - ای بابا بمون دیگه کجا میری. + بمونم ایران چه کار کنم؟! حالا خوبه چند ساعتِ حرف از رفتن می زنی.… بیشتر »
“هوالمحجوب” دلم می خواهدت، باترس.. با امید.. اما سازِ باورش روی ناباوری ها کوک مانده! یک تکانی به او بده. یک تکانی به من! آخ که چقدر دلم نجوا می خواهد، حواست هست!؟ + چی شد انقدر بد شدم خدا. چی شد!؟ بیشتر »
“هوالمحبوب” دیروز استعفا داد، امروز تو مراسم استقبال حضور داشت! + ما ادری… واقـــــــعا ما ادری… بیشتر »
“هوالمحبوب” اگر صدا رنگ بود صدای تو رنگین کمان بود… + همین قدر عزیز :) بیشتر »
“هوالمحجوب” طبیعتا حالا باید من برای رسیدن همچین عید عزیزی خوشحال باشم. اما خب بجاش دلم روضه می خواد :/ کمی فکر کردم ببینم دقیقا دلیل این ناقص العقلی احساساتِ درونم چیه رسیدم به اینکه هنوز در حسرت جبران زحمات مادر و پدرمم. حالا اگه روزی… بیشتر »
“هوالمحجوب” من خیلی خوش شانسم که از تو زاده شدم، خیلی خوش شانس… + هنوز نتونستم بغلش کنم، ببوسمش. ++ راستش عروس جدید را که می بینم، دلم بدجور میسوزه برای نبودن مادرش. دلم نخواست آهِ سینه ش را بلند کنم… بیشتر »
“هوالمحبوب” گروهِ دبیرستان بانیِ دوباره سرگرفتن رابطه م با سید شد. پیشترها گفته بودم که قهر نیستیم فقط قطع هستیم. بعد از یک تحول بزرگ هیچ چیز مثل سابق نمیشه. هرچند تمام آن احساس و شناخت برگشته. اما انگار قرار نیست به این زودی ترمیم بشه.… بیشتر »
“هوالمحجوب” یک همکلاسی داریم، موقع درس جواب دادن به استاد سریع برمیگرده زُل میزنه بهت با خنده ای که بیشتر شبیه تمسخره میگه باریــــک الله! بعدهم دهنش را با حالت تعجب یه تکان خاصی میده! وقتی هم که جواب استاد را نمی دی سریع برمیگرده طرفت و… بیشتر »
“هوالمحجوب” حالا که به روز زن نزدیک میشیم، دونه دونه تو گروه بچه های دبیرستان آنلاین می شنُ و مدام می پرسن روز زن چی قراره هدیه بگیرن و یا گرفتن! مورد داشتیم تک پوش- از این النگو پهنا- از همسرش هدیه گرفته و عکسش را فرستاده تو گروه. یه… بیشتر »
“هوالمحبوب” یک بخشِ بزرگی از من مُرده! و دیگه هیچوقت احیاء نمیشه، هیچوقت… بیشتر »
“هوالمحبوب” خانم رو صندلی کنار راننده نشسته بود، یک خانم هم پشت بود. یک اقای مسن هم رسید. راننده به جلویی گفت خانم برو عقب سه تا خانم بشین آقا جلو بشینه. انگار نه انگار. خانم پشتی گفت! باز هم انگار نه انگار. من گفتم. آقای مسن گفت. در… بیشتر »