“هوالمحبوب” از مقابل بنر ترحیم زهرا-همان خانمی که قبل ترها فقط در مراسمات مذهبی شاهد بودن ش تو این دنیا بودم- گذشتیم. هر دو یک آه کشیدیم و خدابیامرزی گفتیم. پرسیدم: بیماری داشت؟! جواب داد: گویا مشکلات تنفسی. دوباره سکوت، چند دقیقه بعد… بیشتر »
آرشیو برای: "فروردین 1399"
“هوالمحجوب” اونموقع ها تابستون به تابستون راهمون به اونجا میفتاد. یادمه یکبار که وارد شدیم از اون روزهای خلوت آموزشکده بود. دقیق یادم نیست چه مناسبتی بود که اینطور کلاس ها خالی از دانش آموز بود. ولی انقدری خلوت بود که فقط من بودم و لورا… بیشتر »
“هوالمحجوب” دیروز دستشو گرفتم بردم پشت بوم تا کمی هوا عوض کنیم و اندکی نیشمون را به اندازه جر خوردن باز کنیم که با پدیده ای عجیب روبرو شدیم! همسایه ی عزیز برداشته بالای دیوار خرپشته جایی که ارتفاع وحشتناک زیاده و رفتن به اونجا سخته یه… بیشتر »
“هوالمحبوب” خواب میدیدم روی دستم یه عنکبوت داره راه میره از بس تو خواب دستمو تکون دادم از تکونه دستام بیدار شدم! الانم حس می کنم تاندوم های دستم آسیب دیده :/ + هشتک فوبیای عنکبوت! ++ اندازه یه نقطه میمونه ها بعد منه خرس گنده ازش… بیشتر »
“هوالمحبوب” این شب ها که از حرم امام رضا مناجات شعبانیه پخش میشه، خلوتی حرم بدجور دلم آدم را می سوزونه! چند شبه همه ش خودمُ می بینم که تو خلوتی حرم دارم تو صحن ها می گردم و عطر حرم می بلعم… انگار آدم هرچقدر نسبت به چیزی پرهیز داشته… بیشتر »
“هوالشافی” کاش می شد در آغوشش بروم. دور از عذابِ غصه دار کردنش. دستش را بگیرم و بگذارم روی سرم و بگویم به اندازه تمام سال های پاکی کودکی نوازشم کن! کاش می شد خودم را در سینه ش پنهان می کردم. دستهای مردانه ش را دورم حلقه می کرد. تن ش را… بیشتر »
“هوالمحجوب” آدمی از آنجایی به خودش میاد که به سوال؛ “چی شد اینجوری شد؟!" برسه! + واقعا چی شد اینجوری شد؟! بیشتر »
“هوالمحبوب” به گمانم آب بیشترین مشارکت را در خلقت آدمیزاد داشته! وگرنه که این میزان آرامشی که از وجود آن ساطع می شود قابل توجیه نیست.. از صدایش بگیر، تا لمس ش… تا نوشیدنش. همه ش روح نواز و آرام بخش است! بیشتر »
“هوالمحبوب” سالنی سفید با میزهای طوسی رنگ و صندلی های نارنجی، پشت یکی از میزها نشسته بودیم و گل می گفتیم. اِلی انگار خبر داشت! آقایی از کنارمان در حال گذشتن بود که اِلی بی هوا صدایش کرد و از تو خبر گرفت. من که تمام وجودم شروع به لرزش… بیشتر »
“هوالمحبوب” جای قدم های سرخ تازه از اسمان محو شده بود که صدای گلدسته های مسجد سکوت شبِ عید ما را شکست. مثل زمزمه های روضه بود! یکدفعه کل حواسم پرت شد به سمت اعتکاف، به سمت معتکف هایی که همیشه نجوای مناجاتشون رنگِ دلتنگی را به دیوارهای… بیشتر »
“هوالمحبوب” یک خط چشمه کیلومتری کشیدی، یک مَن ریمل هم پاشیدی به مژه هات بعد یجوری از چشات عکس گرفتی که “رد اشکت” بیفته،منتشر کنی و قاعدتا ما باید دلمون بسوزه که ای وای فلانی گریه کرده! اما حقیقتش اینه که ما دلمون برا اون پولی… بیشتر »
“هوالمحجوب” خیلی وقت ها هم احساس می کنم این چاهیه که خودم با دستای خودم کندم و با سر شیرجه زدم توش! بعد هی به خدا میگم دستمو بگیر منُ بکش بیرون… منطقی به قضیه نگاه می کنم به این نتیجه می رسم که چه معنی داره تاوان کاری که خودت مسببی… بیشتر »
“هوالمحبوب” نمیدونم قصه چیه که یهو انقدر نسبت به همه چیز سرد میشی. جوری که حتی هیچ ابایی نداری از اینکه کاری بهت محول شده را دیرتر انجام بدی و یا اصلا خیلی راحت بی مسئولیت بازی در بیاری! بنده ی خدا یک ماه پیش بهم سپرده بود کاری را انجام… بیشتر »
“هوالمحبوب” تو آشپزخونه مشغول ریختن چایی بودم که صداشون رو می شنیدم. خواهر می گفت احساس می کنه یک چشم ش نسبت به چشم دیگه کوچک تر شده! مادرم در جوابش حرفی زد و من دیگه حواسم به جواب مادر نشد. وسط پیدا کردن قندان یهو خواهرم بلند گفت: ماری!… بیشتر »
“هوالمحجوب” یک دختری بود، دوره کلاس های زبانم باهاش همکلاس می شدم. دختر بامزه و خنگ وضعی بود. خنگ نه از اونا که خُل و چل باشن. نه! صرفا ساده بود و خیلی گیج می زد یا بهتره بگم سر به هوا بود. تو اکثر تایم های کنفرانس از عشقش به شاهرخ خان… بیشتر »
“هوالمحبوب” آهنگ “راز دل” علیرضا قربانی را گوش میدم و یک دل سیر خالی میشم و تهی… منتظرم فقط این ویروس تموم بشه و روی پشت بوم تو تاریکی شب با زل زدن به ستاره و ماه چَه چَه بزنم زیر آواز و بخونمش. بس که شعر و ریتمش… بیشتر »
“هوالباقی” پدرِ حبیب رفت… یکی از اون خانم هایی که حکم انتظامات مسجد را داشت هم همینطور. نشد بریم پیش حبیب بغلش کنیم و همگی زار بزنیم از بی پدر شدن ش. نشد تصویر همیشه خندان آن خانمی که اغلب شبهای قدر چشم هام وقت جیره بندی دیدنش را… بیشتر »
“هوالمحبوب” (محتوای این پست حذف شد) بیشتر »
“هوالمحجوب” نور چراغِ خیابان، همان چراغی که نزدیک درخت گردو و برگ هایش هست. توی تاریکی شب تصویر گردو را از قبل قشنگ تر می کند. حالا فکر کن زمینه ای تاریک، نوری که شاخ و برگ درخت گردو را سایه روشن زده با قطرات ریز باران تزیین شود و بعد،… بیشتر »
“هوالمحبوب” وضعیتم جوری شده که دیگه غصه نمی خورم، بلکه غصه داره منُ می خوره! :/ بیشتر »
“هوالمحجوب” دیروز خواهرم خبر داد همکارش به فاصله ی دو روز مادر و برادر جوانش را از دست داد. این قصه زمانی تلخ تر میشه که با وجود از دست دادن عزیزانت شیفت هم داشته باشی. دارم به رفتن های کرونایی فکر می کنم. آدم وقتی عزیزی از دست میده یک… بیشتر »
“هوالحبیب” این روزها بیشتر از اینکه شکایتِ اوضاع حال را به خدا ببرم، شکایت خودمو می برم. و از هر ده جمله یکبار براش تکرار می کنم چرا منُ با این قلب آفریده! + از دست خودم خسته م بیشتر »
“هوالمحبوب” دارم به خودمان فکر می کنم. به من و تو! و همه ی چیزهایی که جدایی بینمان را محکم تر از قبل کرده… هربار با هر یادآوری ذهنم ارور می دهد و با جمله ی:واقعا من بودم؟!؟ قصد توجیه دارد. گاهی هم مزه ی شیرین “کارهای… بیشتر »
“هوالمحبوب” رابطه هایی که بدون خداحافظی تمام میشن شبیهِ فیلم های پایان باز می مونن، هرکس با یک چشم به آخرش نگاه می کنه؛ یکی تلخ، یکی شیرین… بیشتر »
“هوالمحجوب” به نظر من جای ” کودکی، نوجوانی،جوانی، پیری” باید زندگی را اینطور تقسیم می کردن؛ “کودکی،نوجوانی،جوانی،کودکی” این یک حقیقت محض است. در پیری به همان اندازه یک کودک نیاز به محبت و تکیه گاه داری. به همان… بیشتر »
“هوالمحبوب” آه! ای هورمون هایی که هرچند روز یک بار دهان ما را صاف می کنید… کمی وقت تنفس بدید لعنتیا! + خدایا چیز بهتری نبود به ما ببخشی؟! :/ بیشتر »
“هوالمحجوب” طبق عادت همیشگی رفتم کنار قفسه ی کتابها تا همراه اون دو روز سفر کوتاهم را انتخاب کنم. هرچقدر زل زدم به کتاب هایی که چند وقت پیش خریداری شده بودن، اما بخاطر جبر زمان نشده بود تا حتی ورقی خورده باشن، چیزی دستگیرم نشد. با دیدن… بیشتر »
“هوالمحبوب” همه ی ما یک مشت آدم هستیم که له له یک زمان خالی می زدیم تا توی خونه به کارهای عقب افتاده برسیم. همیشه غر نداشتن وقت و نرسیدن به کارهای شخصی داشتیم. اما حالا! حالا که تعطیلات عید مقارن شده با حضور یک ویروس سمج و لج درآر، نه… بیشتر »
“هوالمحبوب” عید کرونایی تون مبااارک :) + شمارو نمیدونم اما من خیلی حال میکنم رفت و آمد نیست :/ بیشتر »