“هوالمحبوب” فاجعه یعنی مبلغ زیادی رو صرف غذا بکنی… غذایی که می شد به هزینه کم تر تهیه بشه و برای یک کاری که مختص فرهنگیه خرج بشه بعد تو با یک نگاه سطحی ازش رد بشی! و بگی به چه دردی می خوره؟! اون غذایی که می خواد بره تو معده و به… بیشتر »
آرشیو برای: "اردیبهشت 1398"
“هوالمحبوب” مسکن امروز چند دقیقه روضه ی عباس… + دیدی بعضی روزا خاص دلت یکیو می خواد؟! بی هوا رفتم سراغ اون.. بی هوا اشک ریختم و بی هوا خالی شدم… ++ این اشک ها که می خوان بیان، بذار برای تو بیان… برای تو و خاندانت بیشتر »
“هوالمحبوب” آدم تا قله یک ضرب بره دو با مانع بره تو بیابون از تشنگی له له بزنه وسط جاده ای که ماشین ازش رد نمیشه بنزین تموم کنه اما هیچوقت هیچوقت کارش لنگِ کسی نباشه که از فرهنگی هیچی سرش نمیشه… + چقدر غصه خوردم امروز بیشتر »
“هوالشافی” خدای دل های خسته خدای دل های از امید دست شسته خدای دل های غم شریکت کرده چطور باید صدایت کرد؟ چطور باید فهماند… بیشتر »
“هوالمحجوب” دیروز دختری که جز فالورهایم بود، پدرش را از دست داد. بی صدا، بدون خبر… می گفت شب چشم هایش را بسته و دیگر باز نکرده، مردن و رفتن را تفسیر می کرد. زیبا دیده بود جسم بی جانِ پدرش را، پس مرگ را قشنگ تر نگاه می کرد. دیروز… بیشتر »
“هوالمحجوب” کاش می شد سفره ی افطار هر خونه از دوازده رنگ تبدیل می شد به چند تک رنگ که سفره ی همه -چه دارا چه ندار- چندتا مهمون اضافه داشته باشه… + این بریز و بپاش ها برای کیه؟! برای چیه؟! ++ حواسمون باشه، حواسمون باشه این بریز… بیشتر »
“هوالمحبوب” به پیر اگه یادم بود یا حواسم بهش بود! دو دقیقه با حال خوش آمدم اینجا بنویسم سه تا تیر خورد مرکز بایگانی اسم اون و پرونده ش دوباره باز شد :/ عجب گیری کردیما! بیشتر »
“هوالمحبوب” از هر راهی که برم، به تو می رسم… نذار با راه های فرعی این رسیدن دیر بشه، سخت بشه… + صاحبم باش، همیشه بیشتر »
“هوالمحبوب” روی مبل نشسته م، لپ تاپ روی پاهایم. هندزفری توی گوش هایم… دو قدم آنورتر دو آقا محو تکنولوژی خاصشان. دارم می نویسم ولی حواسم به چشم هایم است. حواسم به این است اشک هایی که درونش جمع می شود یک دفعه بیرون نزند و رسوایی به… بیشتر »
“هوالمحبوب” آنقدر شکسته م که با هر تق سد اشک هایم می شکند… وقتُ بی وقت؛ فرقی ندارد، فقط کافی ست چیزی دلیل شود. تنها لطفی که به خودم داشته م. این است که تمام اشک هایم را در خلوت میریزم. منی که سخت گریه می کردم. منی که سخت می… بیشتر »
“هوالمحبوب” آدمی که خودش با اشتباهاتش مسبب شکسته شدن دلش شده شکوه به کی ببره؟! شکایت خودمو ببرم برای خدا؟ بگم غلط کردم حواسم نبود… بگم ببخشید رام شدم… چی بگم؟! نمیگه عقل ندادم بهت؟! نمیگه تو که می دونستی چرا؟! نمیگه؟! + این… بیشتر »
“هوالمحجوب” فرمود: از شما خیلی توقع دارم خیلی… فرمودم: توقع زیاد باعث آزار می شود، کم ترش کن جانم(!) + بنده خدا مثلا داشت با این جمله تحریکمون می کرد :/ زدم پوکوندم! ++ بابا داره رُس مارو می کشه! بیشتر »
“هوالناظر” سر بلوار شروع کرده بود به زدن همسر و پسرش، زن که دید جلب توجه زیاد شده رفت سمتِ ماشین و مرد با نزدیک شدن ماشین ما سرش را برد بین درخت ها تا چهره ش مشخص نباشد، کاش می شد به او بگوییم از ما خودت را مخفی کردی! از چشمان او چطور… بیشتر »
“هوالمحبوب” خیلی وقت ها عقل تکلیف همه چیز را مشخص کرده اما دل نمی خواهد این تکلیف را بپذیرد، در نتیجه همه چیز بهم می ریزد، عقل و احساست روی رینگ بوکس زنی برای اقناع هم می جنگند و نهایتا عقل برای از بین نرفتن دل کنار می رود! + … بیشتر »
“هوالمحجوب” قبلا هیچ کتابی از آقای حامد عسکری نخوانده بودم. یا بهتره بگم کلا هیچ آشنایی با قلم ایشان نداشتم. تا اینکه در اینستاگرام در مورد کتاب تازه به چاپ رسیده صحبت هایی شد و تصویر جلد من را جذب کتاب کرد. البته که من خیلی خیلی کند پیش… بیشتر »
“هوالمحبوب” خواب می دیدم رفتم آلمان پیش هانی و حمید… خیلی حالم خوب بود توو خواب، خیلی زیاد! + هر از چندگاهی دلم میگه برو، اما ارق وطن نمیذاره. بیشتر »
“هوالمحجوب” ( محتوای این پست حذف شد) بیشتر »
ارسال شده در 18 اردیبهشت 1398 توسط . . . ماریا . . . در قلم نوشت, روزمرگی, خستگی هایم, گمشده های ذهن من
“هوالقادر” چه تلخ کامی بزرگیست وقتی سخن دلت را از دست چین زبان این و آن به تصویر بکشی… آن وقت که حجم عظیم حرف ها در مهره دلت زنجیر شده توان رهایی و خروجشان را نداشته باشی و فی المثل در تمام کتاب ها و نوشته ها غرق شوی تا بلکم جمله ای،… بیشتر »
“هوالمحجوب” بزرگترین ظلمی که پدر و مادرهای امروز دارن به بچه هاشون می کنن، بی آرمان، مادی گرا، بی اعتقاد نسبت به دین/ بارآوردنشونه! + بعد بیاید بگید چرا بچه 14 ساله انقدر زود از زندگی خسته میشه! برای چی بجنگه آخه؟! بره بمیره بهتره!… بیشتر »
“هوالمحجوب” چند روز پیش یکی از سال پایینی ها پرسید: ((- تو هر روز میای؟! پس چرا من نمی بینمت)) گفتم: + من کلا فرمم روح وار بودنه! روحی میام و میرم. آقا از همونموقع که گفته هر روز هم آمدنمو می بینه هم رفتنمو!!! امروز بهش گفتم: بیا! حالا… بیشتر »
“هوالمحبوب” از در که وارد شد گفت: صنم خانم می گفت فاطمه پاشو تکون داده! این را گفت و سریع نشست مبل رو به رویم. گوشی همراهش را در آورد، انگار که دارد با خودش حرف می زند:((مگه چقدر طول می کشه حرف زدنمون، حالا کو تا حوری بیاد.)) گوشی را برد… بیشتر »
“هوالمحبوب” شاید بهتر باشه سال 98 را به سال بی قراری اسم گذاری کنم! + خوب نمیشم انگار… ++ خدایا یه دکمه فرار میذاشتی خب، فرار خوب نیست؟! خب استراحت چطوره؟! بیشتر »
“هوالمحبوب” بیشتر از اینکه تو ماه مبارک دهنم از خوردن و آشامیدن محروم بشه از گفتن و حرف زدن محرومه! نه اینکه از قصد باشه، نه… نه نایی برای حرف زدن دارم و نه حس و حالی برای پرحرفی کردن یا مثل گذشته بگو بخند کردن. همین باعث میشه… بیشتر »
“هوالمحجوب” رو صندلی شاگرد نشسته بودم و راننده داشت سخنرانی می کرد. حرف ازپول تو جیبی بچه ش بود. وسط حرف زدن ها و اعتراض من که کارشما درست نیست هی دستشو میذاشت رو دستم یا رو شونه و… عصبی شدم و گفتم دست به من نزن. کمی خودمو کشیدم… بیشتر »
“هوالمحبوب” نگرانتم، خیلی نگرانتم.. اما هیچ کاری از دستم بر نمیاد این دو تا دستِ لعنتی و این فکر هیچ کمکی نمی تونه بهت بکنه! شدم مثل مادری که فرزندشو بدون هیچ گناهی از چوبه دار آویزان می کنن و من کاری جز تماشا کردن و خون دل خوردن از دستم… بیشتر »
“هوالمحجوب” توو هر قدمی که سعی داری همه چیز روال عادی پیدا کنه، یک نفر پیدا میشه که وسط همون حال خوب کنی ت، گند بزنه به همه چی… + خدایا نمی شد یه سنسور میذاشتی رو آدم ها که وقتی وارد مسئله ای که بهشون ربطی نداره شدن بوق هشدارش… بیشتر »
“هوالمحبوب” گوشه ی سمت چپ، کمی بالا تر از رستنگاه، یک گروه موی سفید جا خشک کرده ند. حالا که جلوی موهایم را عروسکی زده م. جا برای جولان دادشان بازتر شده، آنقدر که هر کس تا می بیند با سوالِ: “موهاتو مِش کردی؟!” مستفیضم می کند.… بیشتر »
“هوالمحجوب” اگه صدای رفتن آدمی به گوشت رسید. پیش تر از اینکه بخواد. خودت برو جلوتر کفشاشو جفت کن. راهی ش کن بره. نشد! نتونستی خودتو کنترل کنی.. جلو روش نه! پشت سرش اشک بریز… درو ببند، حتی به رفتن و هر لحظه دور شدن ش هم نگاه نکن.… بیشتر »
“هوالخالق” در هر قدم فقط به این فکر می کردم که چقدر دنیاتو دوست دارم… دنیایی که زیبایی هاش همه از توعه و زشتی هاش همه از ما! + شما موقع بردن پا توو آب، گرمی سردیشو لحاظ کنید! وگرنه مثل من تا نیم ساعت از سردی آب پاتونو حس… بیشتر »
“هوالحبیب” خدایا؛ منُ به خاطر تمام غصه های بی جایی که برای دلم خریدم و جاتُ دادم بهشون ببخش… + نمی دونم چرا توو کل این دنیا این خصوصیت های اخلاقی باید نصیب ما بشه! بیشتر »
“هوالمحبوب” انقدری از خوشی دیگران شاد باشید که شخص وقتی یک ذره خوشی داشت از ترس حسادت شما لاپوشونی نکنه! + چرا آخه؟! واقعا چرا؟! بیشتر »
“هوالمحبوب” برای سعادتمند شدن و موفق شدن نیاز نیست از صبح خروس خون تا بوق شب سگ دو بزنی و عرق بریزی! لازم نیست فکرتو روی هم بریزی تا چه کار کنی توو مدت کوتاه به هر چی دلت خواست برسی… برای همه ی این ها ، واسه رسیدن به همه ی دلخواسته… بیشتر »
“هوالمحبوب” توو این چند وقت یک تجویز خوب برای عذاب وجدان های بعد خرید داشتم، آن هم خریدِ بی نهایت بدونِ توجه به مبلغ و هزینه های جاری… بالاخره باید یک جای کار جلوی این احساساتی که از گذشته مانده را گرفت تا انقدر با وول خوردنشون… بیشتر »
“هوالمحبوب” داشتم برمی گشتم که تلفن زنگ خورد، وقتی جواب دادم صدای بچگونه ش همراه با یک ناز و کرشمه پخش شد توو گوشام: _ خاااالــــــه سلـــــام! تا صداشو شنیدم شروع کردم به قربون صدقه رفتن. پرسیدم خوبی؟! گفت: آره بعد به ثانیه نکشیده انگار… بیشتر »
“هوالمحبوب” بیدار شدن صبح، مثل کندن وزنه از رو زمین بود! اگه جای غیبت داشتم حتما خوابم را ادامه می دادم. البته که گشنه ی یک ساعت خواب اضافه بودم! نرفتنم مصادف بود با بیدار شدن ساعت هشت :/ در نتیجه با وعده ی عزیزم بیدارشو مسیر امروزُ… بیشتر »
“هوالمحبوب” مثل کسایی که تو اتاق اعتراف نشستن، با چهره معصوم نوجوانی زل زده بود به گل های قالی.. شرم یا خجالت نمی دانم. شاید هم می ترسید از نگاهش بخوانم. شمرده شمرده حرف می زد. غر می زد. دلتنگ بود. تازه راه ش را انتخاب کرده بودُ سدی که… بیشتر »
ارسال شده در 2 اردیبهشت 1398 توسط . . . ماریا . . . در قلم نوشت, حضور من تا ظهور تو, عاشقانه هایم برای تو
“هوالمحجوب” می دانی!؟ زمزمه های حرم مثل تکان های گهواره می ماند، تا به گوش می رسند تمام بی قراری هایت، قرار می گیرند… بیشتر »
“هوالمحبوب” فروردین ساکتی داشتم. این مدت انقدر ناخوش بودم که نخوام حال اینجارو مثل حال خودم کدر کنم. از طرفی هم یک عزیزی بخاطر نگرانی از حال و روزم مطمئن بودم که میاد سراغ اینجا حس نا امنی از یک طرف مشغله های دیگه هم باعث می شد حوالی… بیشتر »