“هوالمحجوب” تنها دو قدم، دو قدم فاصله ست. دل شوق رفتن و حضور دارد، اما قدم ها… امان از قدم ها، امان از پاهایی که خسته از طی کردن مسیرهای “نباید” برای رفتن به جایی که “باید"درمانده اند. امان از هوس هایی که تلخ کامی… بیشتر »
آرشیو برای: "دی 1397"
“هوالمحجوب” این روزها مدام داره خاطراتِ تلخِ زندگی ش را بیرون می ریزه. خیلی دوست دارم بدونم چرا و چی باعث شده که درهای تاریک خاطرات زندگی ش باز بشن و اینطور مشوش هر کدوم را یکی بعد از دیگری بریزه بیرونُ هر از چندگاهی صدای گریه ش از اتاق… بیشتر »
“هوالمحبوب” چقدر ناراحت کننده س دستگیری مرضیه هاشمی… وقتی خبرش را شنیدم بی نهایت ناراحت شدم. + خدا خودش کمکشون کنه… :( بیشتر »
“هوالمحبوب” خیلی زودتر از این ها باید این اتفاق میافتاد، خیلی زودتر از اینا باید خلع منبر و لباس می شد! شاید خیلی هاتون در بطن اتفاقاتی که ایشون با حرفهاشون رقم می زد نبودید. شاید نبودید ببینید که چه آدم هایی با همین حرفهای سانسور شده و… بیشتر »
“هوالمحبوب” چی داری که وقتی میای، آدم از همه ی ملودی های دنیا دست می کشه تا قلب و روحش پر بشه از چکه چکه کردن های تو … + ناخوشم اما تو حالم را، بهتر می کنی بیشتر »
“هوالمحبوب” کتلت شدم دیروز تا درس بخونم و صبح برم امتحان بدم. + امتحانات راه نفس ها را گرفت. ++ یک کلیپ فرستاده “صباحا اتنفس بحب الحسین” جواب دادم: فعلا که “صباحا اتنفس بوی گند امتحان حتی حصل شوق المرگ!” بیشتر »
“هوالمحبوب” سخت ترین حالت ممکن یک آدم اینِ که بدترین خبر زندگی یک نفر را به گوشش برسونه! مثل این میمونه دقیقا تا آخرین کلمه ای که قراره از دهنت خارج بشه روح تو هم از جسمت ذره ذره جدا میشه… دیروز تلخ بود، ناراحت کننده بود، اضطراب… بیشتر »
“هوالمحبوب” این چند روزی که مادر نبودن، خواستم کمی احساسات پدر را تحریک کنم. رو به ایشون که تو یک جمع صمیمی خانوادگی بودیم، گفتم: خانمتون نیست دلتنگ نشدید؟! جای خالیش حس نمیشه؟! پدر غبغب انداختن که: نه! برا چی؟! کارهای شخصیم را خودم… بیشتر »
“هوالمحبوب” بعد از بیست سال خوب می فهمم خنده های روی لبت، دست سازِ قلبته و یا عقلت! اینکه مقابلم راه بری، با خنده از دردهات تعریف کنی، طوری رُلِ همه چی آرومه بازی کنی… قلبم را به درد میاره، غصه دارم می کنه. ناراحتم می کنه. کاش به… بیشتر »
“هوالمحجوب” همین چند ماه پیش، روی دیوار یکی از صفحات این وبلاگ خیلی پررنگ و قرمز وار نوشتم “هر قلمی که دیگر ننوشت بدانید مرده است” مرده م آیا من؟! همین ساعت تصمیم گرفتم دوباره احیاء ش کنم. خیلی از روزها تن خسته م اجازه نوشتن… بیشتر »
“هوالمحبوب” هر جفتمان بودیم، کنار سفره ای که دیس های خرما چیده شده بود. می خوردیم و می خندیدیم. وقتی از سفره کنار کشیدیم جمعیتی دیگر وارد شد. آقایی ظرف های مسیِ روی هم انباشته را به ما نشان داد و گفت کسی هست این ها را پخش کند؟! هر جفتمان… بیشتر »
“هوالمحجوب” (محتوای این پست حذف شد) بیشتر »
“هوالمحجوب” با وجودِ اعلام ممنوع بودن دایرکت تو بیو اینستاگرام باز هم همچنان دایرکت میاد. یکی از همین پیام ها که اکثرا هم شبیه به هم هستن. آقایی نصیحت وار فرموده بود:خانم! درست نیست شما انقدر شخصی در فضای مجازی بنویسید. و دوم اینکه خانم… بیشتر »
“هوالمحبوب” شب قبل از اینکه چشمامو رو هم بذارم داشتم قصه می بافتم. پیش خودم می گفتم فردا صبح شال و کلاه می کنم میرم پیشِ دوست بعدشم اگه مایل بود دوتایی باهم میریم گلزار… دلم عجیب گلزار شهدا می خواست.گوشیم شارژ نداشت زدم به شارژ و… بیشتر »
“هوالمحبوب” هیچکس به اندازه تو و خونت بهم آرامش و شادی نمیده… هیچ جا به اندازه خونه تو برام گرم و لذتبخش نیست. بودنت، خنده ت، حرف هات. می دونی تو کل تاریخچه ی زندگی من هستی. الهی شکر که دارمت رفیق. الهی شکر که هستی. بیشتر »
“هوالمحجوب” داشت فیلم رقص عروس و دامادِ یکی از اقوامشان را نشان می داد. جشن نامزدی شان بود. وسط فیلم گفت عروس 13 ساله س! شاخ در آوردم.فکر کردم شاید اشتباه شنیده م پرسیدم 13 ساله؟! گفت آره. نمی دانم چرا ولی یک لحظه تمام دلم بهم خورد. دیگه… بیشتر »
“هوالمحجوب” کاش می شد تمام حرف های ذهنت را بالا بیاوری، جوری بالابیاوری که هرچه کلمه و حرف است بهم بخورد. آنقدر بهم که برای تشخیص هم عاجز بشوی… بعد هم باخالی شدن هر چه بود و نبودِ درونت گوشه ای بنشینی و از این تهی شدن لذت ببری.… بیشتر »
“هوالمحجوب” از دور با دیدن صف طولانی از مرد و زن، توی ذهنم دنبال دلیل صف بودم. مدام حلاجی می کردم ببینم جریان چیه؟! اینجا این قسمت دلیلی برای صف نیست. آمدم نزدیک تر با دیدن تابلویی که رویش نوشته شده بود: مرغ منجمد دولتی! تمامِ دلم یخ زد… بیشتر »
“هوالمحبوب” من نیاز به پِلِی بک دارم! نیاز دارم که برگردم و یک چیزهایی را حذف کنم. نیاز به مشاهده بیشتر دارم. خدایا نمی شد مارو با ورژن بالاتری می آفریدی؟!؟! + زنده ام… بیشتر »
“هوالمحبوب” از وقتی فهمیدم، از وقتی خواندم برای چه و برای که! پر شدم. پر شدم از اشک های حلقه زده پر شدم از حرف های نزده، پر شدم از ترس؛ ترس از دست دادن، ترس بی نصیب موندن. ترسِ خالی ماندن این دست ها از این نعمت و برکت. + می بینی؟! همه… بیشتر »
“هوالمحجوب” من! یک “بمب حرف” بودم که خنثی م کرد.. بیشتر »
“هوالمحجوب” پرسید: - یعنی نمی خوای امتحان بدی؟! گفتم: + نه! - می دونی این سه نمره چقدر روی معدل پایانی تاثیر داره؟! + برای نمره درس نمی خونم. این یک مکالمه ی ساده قبل از امتحان بود که داشت های و هوی می کرد تا بگه نمره مهمه! و در آخر… بیشتر »
“هوالمحبوب” یک روزی هم می رسد که باید جواب همه را بدهی، حتی همین اشک هایی که بیدار نشده، ناشتا، راهِ بیرون آمدنشان را باز کردی… + خدایا شِفا بده… + بیشتر »
“هوالمحجوب” دستِ خودش نیست، تا از خواب بیدار می شود بلند نشده، بِدو می رود سمتِ درِ خانه… از بس که صبح ها مادرش بی صدا تنهایش گذاشته تا به کلاسش برسد، ترس تنها بودن در دل ش لانه کرده. این روزها هربار که چادر روی سر مادر می بیند اشک… بیشتر »
“هوالمحبوب” + فردا اخلاق چه درس هایی امتحانه؟! - تو فلسفه را نخوندی می خوای الان اخلاق بخونی؟! بیا برو بابا… + :/ پ.ن: کمرم شکست با جوابش! (خنده) بیشتر »