“هوالمحبوب” هفته ی کتاب و کتابخوانی پر از کار بود و هست. چند روزه درگیر سخنرانی کردن و کارگاه آموزشی گذاشتن هستم. برای همین اصلا فرصت نمی کنم بیام اینجا. کمی دلم صبر کنه میام و از عزا درش میارم ؛) بیشتر »
آرشیو برای: "آبان 1397"
“هوالمحجوب” می دونی! مرگ خیلی نزدیکه، خیلی، انقدری که حتی تصور هم نمی کنی امروزی که رفتی بیرون برگشتی داری یا نه. بیشتر »
“هوالمحبوب” رو بروی من، مقابل چشم هایم نشسته است. سکوت عادتش شده. اصلا تمام سکناتش جفت آن قدیمی های تخس است. لبخند می زنم. نمی فهمم حرف از کجا به بزرگی خدا می رسد. خم می شود عقب، تکیه می دهد. چشم هایش را ریز می کند. چهره ش به شکل بامزه… بیشتر »
“هوالمحبوب” خواب حرم می دیدم، خواب مناجات، خواب نمازهاي دوست داشتنی جماعت، خواب مسیر رسیدن به ضریح.. خواب التماس دعا داشتن از کسی که اولینبار بود می آمد زیارت. خواب تو را دیدم خدا! دستمو بگیر، محکم تر از قبل. راهی که دارم میرم، مسیری… بیشتر »
“هوالمحجوب” صدای رادیوی ماشین تو یک روز بارونی: << آمار طلاق کاهش یافته است!.>> صدای مغز من: << ازدواجی صورت نمیگیره که طلاقی باشه :/ >> بیشتر »
“هوالمحبوب” من همان رهگذری بودم که تمامِ ذوقِ این مغازه ی کوچک قدیمی را با نگاهش می خرید. همانی که هیچوقت نتوانست ترمز افکارش را بکشد تا فقط چند دقیقه از ماشین پیاده شود و با دقت از نزدیک نگاهش کند. وقتی که تصمیم گرفتم، وقتی که آمدم… بیشتر »
“هوالمحجوب” زیر لب زمزمه می کرد؛ بیش از این شرمنده م نکن بیش از این بارم را سنگین نکن ببر… ببر من را! بیشتر »
“هوالمحجوب” شاید برای شما خنده دار باشه! اما برای من اشک آوره.. با کمال تاسف همراه عروس به سمتِ خرید روانه می شویم!!! + خدای من شاهده چقدررر مقاومت کردم. اما دیگه دیدم ول کن نیست خانم :/ از آنجایی که کلا خواهر شوور دو سر باخته! تشخیص… بیشتر »
“هوالمحبوب” خسته و کوفته سوار شدم، این وقت ها اصلا به این فکر نمی کنم که جایی برای نشستن پیدا کنم و یا اصلا قبل از گذاشتن پا یک صندلی خالی نشون کنم و تا در باز شد بِدو پرواز کنم و خودمو برسونم بهش که چی؟! که آن سه ایستگاه که ده دقیقه ای… بیشتر »
“هوالحبیب” تو آن راز شیرینی، کاش خدا رحمی کند و فاش نشوی… بیشتر »
“هوالمحبوب” توی قطار فقط چهارتا خانم بودیم، طبیعی هم بود. اونوقت شب هیچ خانمی دل ش نمی خواد این مسیرُ طی کنه! یکی از خانم ها دوتا دختربچه همراهش بود. دختر بزرگ هفت ساله بود و دختر کوچک دو ساله. از آنجایی که بنده برای بچه ها حکم آهن ربا… بیشتر »
“هوالمحبوب” همیشه کارِ دلم عکس بوده است! فردا شهادت است اما؛ امروز روضه خوانی می کند… + دعا کنیم، برای هم دعا کنیم… ++ حسن.. حسن.. مهر تو خیلی عمیقِ آقا! خیلی عمیق. بیشتر »
“هوالمحبوب” چندتا از فالورها که معلم هستن مدام از پخش فوتبال تو مدارسشون عکس می گذاشتن و من همه ش می گفتم عَ دمِشون گرم. عجب مدرسه های باحالی دارن. لابد تو فلان منطقه شهر تهرانن و این صحبتا. تا که متوجه شدم خیــــــر این دستور وزیر بوده… بیشتر »
“هوالمحجوب” عصرهای پنج شنبه مثل عصرهای جمعه و هیاهوی باغ نیست که دو نفر سر میز بیلیارد مثل مذاکرات 1+5 به فکر فرو رفته باشن و با پیتوک سر و کله بزنن که توپ هاشون بره تو هر سوراخ یا دراز به دراز بیافتن رو میز و باهر ضربه لذتِ صدای تَق توپ… بیشتر »
“هوالمحجوب” میگم: -همه ی لامپ هارو خاموش کنیم. محکم میگه: +نــــه! با تعجب: -چرا؟! + آخه اونوقت بیشتر می ترسیم! پ.ن: فیلم ترسناک :))) بیشتر »
“هوالمحبوب” شده تو یک کشور غریب باشید، هیچ زبانی بلد نباشید وُ مستاصلُ درمانده منتظر یک آشنا باشید تا بیاد و نجاتتون بده ولی اون آشنا گوشیش آنتن نمیده و چند قدم تنها باهاش فاصله دارید ولی به دلایلی نمی تونید برید ُ خودتون را نجات بدید از… بیشتر »
“هوالمحبوب” کاش یاد می گرفتیم کپی برداری ادبی بدونِ ذکر منبع و یا نویسنده دزدی محسوب می شه! حالا که گزارش کپی برداری ها را نگاه می کنم می بینم اکثر کوتاه نوشت های من، مخصوصا اونهایی که مضمون عاشقانه دارن داره کپی میشه… اینا مثل بچه… بیشتر »
“هوالحبیب” کار همیشگی مان است، نسیان کردن. خط های قرمز زندگی م، که یکی پس از دیگری شکسته و کمر خرد شده، جمع می کنم. صندوق خاک خرده ی گوشه ی ذهنم را بیرون می کشم. قفل ش کجاست!؟ کلید داشت!؟ می گردم پی باز کردن ش، تا باز شود جانم را به لب می… بیشتر »
“هوالمحبوب” چشم در چشم تو دیدم که دلم، رفت که رفت… بیشتر »
“هوالمحبوب” از شبی که گذشت تا به حالا، به خودم نگاه می کنم. به چشم هایم که مثل لب های روی صورتم می خندند. به برقی که با یادِ مقصد به چشم ها افتاده. چقدر با این چهره م غریبه ام.چقدر باید زمان کش بیاید تا دوباره این برق و لبخند به همین… بیشتر »
“هوالمحبوب” اشخاص داستان: فرزانه-فردین (نسبت: خواهر و برادر) سام (پسردایی فرزانه و فردین، به روایتی معشوقه فرزانه یا اصلا فرزانه معشوقه او!) شیما ( معشوقه فردین- همکار فردین و سام) خلاصه ی داستان: فردین و شیما چندین سال متمادی… بیشتر »
“هوالمحجوب” هیچ سالی مثل امسال دلم اینطوری تب و تاب نداشت. هیچ سالی اینطور به رفتن فکر نمی کردم. هیچ سالی دلم انقدر نرم نشده بود که میشه، که معجزه وار میری… هیچ سالی تو روضه ها دلم از رفتن قرص نبود. هیچ سالی براتش را نمی خواستم ولی… بیشتر »
“هوالمحجوب” وضعیتم یک جوری حاد شده که تا مدیریت منو حضورا تو دفتر می خواد، بچه ها می گن “مراقب باش جریان خاشقچی دوباره تکرار نشه!” + اینطوری شاخ شدم :))) ++ خدایی اینا مغزشون اندازه نخوده! یارو اومده تو ساختمان دیگه… بیشتر »
“هوالقادر” علاجِ درد من آن َست که بُگذرم از تو… + وسطِ خوندنِ این کتاب رسیدم بهش! ++ می گذرم، توکت علی الله… بیشتر »
“هوالمحبوب” شروع روز، فقط اونجاش که هندزفری بذاری تو گوشت بری تو حسِ صدای سالار عقیلی، بعد دستت یکدفعه بخوره شعر بچگانه “چرا"ی خاله نرگس پخش بشه که” همگی دیروز باهم دیگه رفته بودیم به گردش، عروسک ناز خوشگلم انگاری بوده سردش… بیشتر »
“هوالمحجوب” نگم براتون که بخاطر این از سرِ شهر کوبیدم با ماشین خودم را رسوندم تهِ شهر که فقط برمو از دستفروش یک بازارچه ی گرد و خاکی که شیشه و فروشنده را نگاه کنی میکروب از سر و روش میباره اینو بخرم و با ولع بشینم به خوردنش!!!… بیشتر »
“هوالمحجوب” تو راهرو بحث خرید لباس عروس بود! چندتا از خانم ها که انگار یکیشون نامزد بود قرار داشتن برن تا مثلا به چندتا مزون سر بزنن. خیلی دلم می خواست بگم خریدهای واجب را انجام دادی که الان درگیرخرید لباس هستی!؟ و یا اصلا بپرسم خب خریدی… بیشتر »
“هوالمحجوب” دستی دستی مهر رفت! بدونِ خداحافظی… بدونِ حس و حال قشنگ :( بیشتر »