“هوالمحبوب” نیم ساعتی میشد که پیاده خیابان ها را گز میکردم . به خودم که آمدم ، دیدم با دیدنِ هر دوچرخه سوار ؛ دلم به حرف می آید و با شوق میگوید: - وای دوچرخه ! خوش به حالت . . . به گمانم باید پیشنهادِ خانم سرهنگ را بپذیرم ، این دل به… بیشتر »
آرشیو برای: "مرداد 1396"
“هوالمحجوب” پرسید : با خواهرت حرفِ دل میزنی ؟! - هیچوقت. -حتما با مادرت . . .؟! -هرگز. کمی مکث ، زمزمه وار : -و هنوز زنده ای !!! با لبخند : - و هنوز زنده ام . . . بیشتر »
“هوالمحبوب” تا بطریِ شیشه ای را دیدم ، با تندی تمام پرسیدم : این چیه اینجاست ! ؟ با اینکه میدانستم شیشه ی چه زهرماری است . منتظر جواب نماندم با نفرت و انزجار دستکش به دست برش داشتم مقابل همه رفتم به طرف تراس هرچه قدرت داشتم جمع کردم و… بیشتر »
“هوالمحجوب” اگر کسی هستید که باید ، حتما هرچیزی که در دلتان هست را بیرون بریزید و دردُ دل کنید . لطفا با اهلش این کار را کنید . باور کنید برای گفتن حرفهای دل “ اهل ” وجود دارد . معیار این شخص فقط رازدار بودنش نیست ! و یا… بیشتر »
“هوالمحبوب” وقتی صدای دعوای یک خانه به گوشم میرسد. گوشهایم را میگیرم ، یا خودم را مشغول میکنم . تپش قلب پیدا میکنم و مدام زیر لب برای ارامش آن خانه دعا میکنم . کاش هیچوقت هیچکس در هر شرایطی که هست به خودش اجازه فریاد زدن را ندهد . کاش… بیشتر »
“هوالمحبوب” شیشه عهدم شکست ، قبحِ سرپیچی ریخته شد . شکست خوردم ، نه از دیگران بلکه از “خودِ درونم ” . بیشتر »
“هوالمحبوب” دیوانگی که ترس ندارد ، فقط کافی است از آن حصارهایی که دورت کشیده ای خارج شوی ! بعد می بینی چه کارهایی که از دستت بر نمی اید . مادرجان و پدرجانم که رفتند دویدم به سمتِ اتاق و دف را برداشتم . دردانه و سلاله و شازده کوچک را به… بیشتر »
“هوالمحبوب” یک وقتهایی هست که دلت میخواهد از هرچه هستی فرار کنی . مثلا در این دوروز ، از صبح تا خودِ تاریکی شب بیرون از منزل سر میکردم . روزی چند ساعت پیاده روی داشتم . . . هیچوقت نمی شود از آن چیزی که هست فرار کرد ، فقط می توان کمی… بیشتر »
“هوالمحبوب” دو روز نبودم ، انگار که یک مدت طولانی نبودم . . . هستم ، هنوز هستم . بیشتر »
“هوالشافی” ” گهي غرقِ در خیالُ گهي غرقِ در غصه. . . پ.ن: یا تمامم کن، یا تمامش کن. . . بیشتر »
“هوالمحبوب” شروع کتاب “آنگاه هدایت شدم” پ.ن: به نیمه های کتاب برسم ، حتما در موردش حرف خواهم زد . پ.ن2: اگر PDFکتاب موجود باشد حتما در قسمت کتابخانه ی من قرار داده می شود . پ.ن3: با دوست در مغازه ای فرهنگی دنبال چیزی… بیشتر »
“هوالمحبوب” غذایش را خورد ، ایستاد و همچون سقراط انگشت اشاره به اسمان گرفت و شروع به نطق کرد : - در این سی و سال اندی عمر به این نتیجه رسیده ام که باید حرف رسول خدا و دین را گوش داد ، غیر این صورت آدمی ضرر خواهد کرد . یک قاشق به دهان… بیشتر »
“هوالمحبوب” با دوست در خیابان قدم می زدیم و ویترین های ساعت فروشی ها را گز می کردیم . مقابل یک ویترین ایستاده بودیم که صدای بلند یک خانم پشت سرمان به گوشمان خورد و هر دو به پشت برگشتیم ! یک خانم فحش رکیکی را داد ، هردومان چون متعجب بودیم… بیشتر »
“هوالمحجوب” کسانی هستند که همه چیز را راحت گرفته اند ؛ راحت زندگی میکنند ، راحت می گذرند ، راحت می بخشند . . . و از همه مهم تر راحت می پذیرند ! همه ی آن سه مورد اول بسته به مورد آخر دارد ؛ ((پذیرفتن )) این پذیرفتن نقش مهمی در احساسات… بیشتر »
“هوالحبیب” *اشک ها شروع به ریختن کردند و دل شروع به صحبت ؛ “سید کی تمام می شود همه چیز ؟؟؟ * قبل رفتنش به شانه ام زد ، لبانش را نزدیک گوش راستم کرد و گفت : می روم که خلوت کنی . . . *حتی در خلوت کردن هم… بیشتر »
“هوالمحبوب” نامبرده ی سر به هوا؛ با نیشی باز ، کاسه آش به دست از پله به طرف پایین در حال حرکت بوده که ناگهان در پای راستش درد شدیدی را حس کرده و کله پا میشود ! ایشان آنقدر مسئول بوده اند که با وجود کله پا شدن و درد ، کاسه آش را رها… بیشتر »
“هوالمحبوب” زمانی بود که در زمین می دویدم با توپ تا حلقه دریبل ميزدم و بالذت میپریدم، وقتی توپ وارد سبد ميشد آن صدای فنر گونه وقتی می آمد انگار که پیروز شده باشم میخندیدم و دوباره همه چیز تکرار ميشد. زمان از دستم در میرفت گاهی ميشد یک… بیشتر »
“هوالمحبوب” یک چیزی هست به نام جنون لحظه ای مثلا اینکه یک شیشه رب انار کنار دستت بگذاری و بدون اینکه بهداشت رعایت کنی انگشت اشاره ات را درونش فرو کنی و بعد بگذاری در دهانت و با لذت ببلعی و بعد که از رب انار خوردن خلاص شدی بروی شیشه مربای… بیشتر »
“هوالمحبوب” لیوان آب به دست، طبق عادت همیشگی پشت پنجره می ایستم زُل میزنم به باغچه های حیاط، به نسیم آرام و گرمی که هر از چندگاهی برگ ها را تکان می دهد. چشم می چرخانم، نگاهم به جای خالی ماشین هايشان دوخته می شود. نمیفهمم چند دقیقه است که… بیشتر »
“هوالمحبوب” اصلا لفظ دماغ که به گوشم میخورد ، سریع یک بینی بزرگ مقابل چشمانم می اید ! یک بینی مثلا کوفته ای یا از آن نوع دو طبقه ای های بزرگ !!!! دلیل این تصور را هم نفهمیدم برای همین همیشه از کلمه بینی استفاده میکنم . . . روز قبل… بیشتر »
“هوالمحبوب” بله اصلا من خودخواهم ! اگر محیطی ازارم بدهد ، به هیچ وجه حاضر به حضورِ در آنجا نیستم !-استثنا وجود دارد- به راحتی دعوت دیگران را رد می کنم . اگر حوصله ی کسی را نداشته باشم خیلی ریلکس از او میگذرم -بااحترام- اگر کسی بیخود و… بیشتر »
“هوالمحبوب” روز قبل خانواده مهندس مهاجرت کردند بلاد کفر ، یک مراسم گریه و زاری هم داشتیم که تا شب اینجانب سردرد داشتم . ان شاء الله موفق باشند و امیدوارم به آن چیزی که آرزو دارند برسند . برویم سر اصل مطلب . بنده ی خدایی دیروز در آن شلم… بیشتر »
“هوالمحبوب” امتحانات تمام شد رفت، ما همچنان تو خواب در حال امتحان دادن و درس خواندنیم. . . بیشتر »
“هوالمحبوب” شما را نمی دانم ، اما من وقتی -که با خیال اینکه پدر دوستم پشت در به انتظار من است- در را باز کردم با دیدن دوستِ 19 ساله ام بعد از چند ماه دوری اشک از چشمانم روانه شد . . . به اندازه تمام دوری ها حرف زدیم . . . حرف و حرف و حرف… بیشتر »
“هوالحبیب” دلبندم روزی که تو را در آغوش خواهم گرفت قطعا پاهایم روی زمین نخواهند بود . پرواز فقط داشتن دو بال نیست ، روح هم می تواند با پذیرفتنِ یک عشق در آسمان ها سیر کند.شاید بشود نام این عشق را یکی از همان عشق های اسمانی دانست . آدمی… بیشتر »
“هوالمحبوب" من در پی تو هستم و مردم پی بهشت ایمان شهر ، کفر مرا در می آورد . . . پ.ن1: شعر از سجاد ایمانی پ.ن2: زمانِ خشک کردن گل هایم چند شاخه بود که هنوز شاداب بودند دلم نیامد پر پر اشان کنم نگهشان داشتم و حالا… بیشتر »
“هوالحبیب” روز قبل اسم شخصی را آوردم و گفتم که فلان کارش خیلی خوب بود ، شخص مقابلم سریع چهره اش متفاوت شد و با یکی حالتی “مثل دوست نداشتن و یا نفرت ” گفت - فلانی ؟! اَه پرسیدم چرا از او بدش می اید ، نتیجه ی گفت و گویم شد… بیشتر »
“هوالمحبوب” توی ان فروشگاه بزرگ چشمم خورد به قفسه های لباس های گل گلی و با مزه، رفتم نزدیک نگاه که میکردم متوجه شدم چقدر لباسا گشاد هستن با خودم گفتم اگه سایزم را داشت یکی بخرم به سايزها که نگاه کردم دیدم همه اشون پنج و شش هستن! شوکه شدم… بیشتر »
“هوالحبیب” ” ای من به فدای چشم های تیله ای رنگ زیبایت - که با هر خاطره ی بازگو شده چندین بار پر و خالی شد - نامبرده کشته مرده ی زمان هایی است که تو با آن چشم ها زُل میزنی به او و گوش هایش را با صدایت ناز و نوازش میدهی . . .… بیشتر »
“هوالمحبوب” حرفم به صورت کاملا مستقیم با آن پدر و مادرِ محترمیِ که وقتی دستِ دخترشان را به دستِ اقا پسری میگذارند فکر میکنند که دخترشان کاملا بزرگ شده و دیگر وظیفه ای به گردنشان نیست و دختر را رها میکنند در امانِ همسر ! باید با کمال… بیشتر »
“هوالحبیب” در حین حاضر شدن صدایشان را از دور می شنیدم : - کمی از آن مغزها بردار و با خودت ببر . صدای بلندِ من: - چـــشم بر میدارم . صدا در حال نزدیک شدن : - از این گردالی ها هم کمی بردار . بعد در حین گفتنِ تذکرها ، دیدم تند تند درهای… بیشتر »
“هوالمحبوب” اگر پیر و یا بزرگتری در اطرافیان و یا حتی در منزل دارید که مدام با دیدنتان تذکر می دهد که قدر داشته هایتان - از نظر مالی - را بدانید و از دستشان ندهید . سریع نپرید که یعنی چه تو چقدر تنگ نظری و یا محکومش کنید به دنیا دوستی… بیشتر »
“هوالمحجوب” از دور دیدمش ، لبِ خندون با یک خانم دیگه داشتن می رفتن . تا انتهای آن کافه نشینی و صحبت با همنشینم فقط داشتم فکر میکردم که چرا انقدر با همه ی مسائل ساده کنار می آیم و حتی در روابط هم با وجود برخی سردی ها همچنان همراه هستم و… بیشتر »