“هوالمحجوب” چند روزی حیاط پشتی مهمان دارد ، یک سگ پشمالوی بامزه که انقدر لوس است و طاقت تنهایی ندارد مدام مقابل درب ساختمان صدا در میاورد تا کسی برود سراغش خودش را انقدر به اینور و آنور مالیده که حسابی کثیف شده موهایش بُرِس نخورده :… بیشتر »
آرشیو برای: "اسفند 1395"
“هوالحبیب” سال نو بهانه است. سال زمانی برای انسان نو می شود که تصمیماتش نو باشد. وگرنه چه دلیلی دارد آدمى که سالش را پر از نقص اخلاقی و پسرفت گذرانده و همچنان بر همان اصول پایدار مانده خوشحالی کند. تصمیم دارم اگر عمری باقی بود، این سال… بیشتر »
“هوالمحجوب” دیشب قبل خواب هرچقدر فکر کردم تا ببینم در دلم تار عنکبوتی از کینه و کدورت اگر دارم پاک کنم. چیزی پیدا نکردم. شده بودم درست مثل زمانی که وقتی کسی با توپ پر سراغم می امد و هر چه گلایه و ناراحتی داشت سرم میریخت و خودش را مبرا از همه… بیشتر »
“هوالمحبوب” امسال اکثریت تعطیلات را بلادِ کفر میگذرانند :( شاعرجان هر سال عیدی های خوب خوب میداد ، یک سال خطاطی قاب شده با اشعار ناب و آبرنگ کار شده ، یک سال کتاب . . . در عوض امسال باید بنشینم تصاویر بلاد کفری اش را به اصطلاح لایک کنم… بیشتر »
“هوالمحجوب” گوشواره هدیه گرفتم :) پ.ن: دوربین گوشی ام تار میندازه :( بیشتر »
“هوالمحبوب” انقدر این دو روز سرم شلوغ بود که فقط سر میزدم و کامنت ها را میخواندم . دیروز را کلا در حال خرید بودم ، و جالبتر اینکه تنها یک ساعت برای خودم خرید کردم و سه ساعت برای دیگران ! برای مادر و خواهر و خواهرزاده !!!! تازه خواهرم از… بیشتر »
“هوالمحجوب” پسر آمد داخل ، تنش لباس سِت گَپ بود . پدرش کاملا جدی از او پرسید : این لباس هایی که تنت هست مردانه هم دارد ؟! بیشتر »
“هوالمحبوب" بزرگترین اشتباه یک وبلاگ نویس اینِ است که آدرس وبلاگش را یک آشنا بداند! بزرگترین اشتباهِ ان فردِ آشنا هم اين است که وارد حریم شخصی وبلاگ نویس بشود با اینکه میداند وبلاگ نویس رضایت به خواندن همه مطالب ندارد حالا به هر بهانه ای و بعد… بیشتر »
“هوالمحبوب" طرف با فِرچه دستشویی قالی شسته! بعد ميگه از من طاهر تر کسی نیست. . . بعدترش ميگه شماها وسواس دارید!!!!!!!!!!!! پ.ن: از دست بعضی آقايون باید سر به بیابان گذاشت. . . بیشتر »
“هوالمحبوب” یکی از ضعف های بزرگِ من ، کنترل نداشتنِ هنگامِ دیدن کیف و کفش است ! خیلی تلاش کردم این علاقه ی زیادِ نسبت به کیف و کفش را اصلاح کنم ولی نشد . حتی یکبار اقای روانشناس سر این موضوع فرمودند من آدم نرمالی نیستم ! من هم در جوابش… بیشتر »
“هوالمحجوب” چند سال پیش تقریبا میشود گفت شش سال پیش که من پیش میخواندم ، دوست مدام در راه دندان پزشکی بود ، دندان هایش جنس خوبی نداشتند . من هم که یارِ دیرینش بودم هرجا که میرفتیم با هم بودیم :) شاید هفته ای یکی دوبار دندان پزشکی را… بیشتر »
“هوالمحبوب” لپ تاپ را روشن کرده ام سخنرانی هایی که دوست داشتم گوش بدم را روی پخش گذاشته ام، کارهایم را انجام میدهم . فکرش را بکنید یک بحث فلسفی همراه شود با کار مرتب کردن ! هرجا که حرف برایم شیرین می آمد می نشستم روی مبل و با دقت گوش… بیشتر »
“هوالمحبوب” باید برای تعطیلات نوروز برنامه ریزی کنم ، کلی درس عقب افتاده دارم که باید برسانم :( اگر نخوانم پاس کردنشان مصیبت است . از طرفی هم دوست دارم مطالعه ازاد داشته باشم و کتابهایی که دوست داشتم بخوانم را در این تعطیلات بخوانم . یک… بیشتر »
“هوالمحبوب” یکی از وحشتناکترین هایی که از کودکی ام در ذهنم مانده : با مادرم خانه پدری اش بودم ، تا رسیدیم خانه خودمان دیدم دور تا دور خانه را تعداد زیادی اقای کت و شلوار پوش نشسته اند تا مرا دیدند همه با ذوق گفتند :بَه ماریاخاااانم… بیشتر »
“هوالمحبوب” جدیدا همه اصرار دارند بگویند که من از قبل لاغرتر شدم ! ولی خب خودم حس میکنم فرقی نکرده ام . یکی از همکلاسی هایم که چاق است ! نمی توانم بگویم تپل چون تپل بودن فرق دارد با چاق بودن آن طفلک واقعا چاق است . هر روز تا من را میبیند… بیشتر »
“هوالمحبوب” چشم هایش را ریز میکند موشکافانه به من خیره میشود : - انگار لاغرتر شدی ! میخندم میگم : نه همونم . چیزی نمیگوید میرود اتاقش . بعد از چند ساعت خواهر : مادر بزرگ نگرانت شده از من میپرسید ماریا مریض نباشد نگوید لاغر شده !!! من… بیشتر »
“هوالمحبوب” وقتی مادرم چیزی هدیه میدهد چیزی که واقعا ارزشمند است ، وقتی میگوید ببخش ماریاجان . دوست دارم زمین دهان باز کند و من را ببلعد . . . روزی هزار بار یادآوری میکنم من از شما توقعی ندارم . این روزها از بارِ شرمندگی نسبت به پدر و… بیشتر »
“هوالمحبوب” ازم کمک خواست صدایش غم داشت ، خستگی داشت ، کلافگی داشت . نتوانستم کمکش کنم . . . دنیایی غم روی دلم نشسته است . کاش کسی کمک احتیاج داشت یادِ من نیافتد :( حالا با این دل گرفتگی چه کنم ؟ خدایا خودت کمکش کن . . . بیشتر »
“هوالمحبوب” ازدواج دو حالت بیشتر ندارد : 1- یا با کسی ازدواج میکنی که سطح فهم و اطلاعاتش از تو بالاتر است 2- یا با کسی ازدواج میکنی که سطع فهم و اطراعاتش از تو پایین تر است در گزینه اول کاملا مشهود است که تو رشد میکنی و صد البته در… بیشتر »
“هوالمحبوب” پیام فرستاده که دلش برایم تنگ شده ! در آخر هم فرمود برایش خیلی عزیزم ! این ابراز علاقه های یکدفعه ای همیشه میترسانتم . . . درست مثل دیروز که داشتم شاخ در میاوردم از این محبتِ نا به هنگام . . . بیشتر »
“هوالمحبوب” سرهنگ پسرش بیست و نهم همین ماه عقد می کند ، با خانمی که در بیمارستان همکارش بوده . . . من که سعادت دیدنِ نزدیکِ با آن خانم را نداشتم . ولی زمزه هایی بلند شده مبنی بر اینکه این خانم اصلا در شان دکتر نیست ! میگویند دکترمحاسنِ… بیشتر »
“هوالمحبوب" توی هتل که بودم ، حوصله ام سر رفت تصمیم گرفتم برم تو لابی بشينم روی یکی از مبلا نشستم و چند تا خانم ديگه هم آمدند و شروع کردیم به صحبت کردن خانم دیگری هم بود که از ما مسن تر بود و ميشد گفت جای مادر ما بود داشتیم سر جهيزيه و… بیشتر »
“هوالمحبوب" اگه کسی بخواد گولم بزنه و شاد و شنگولم کنه باید تنها در خانه را برام پخش کنه! اونوقت عین يه بچه کوچک مینشینم مقابل تلوزیون و مثل کسی که انگار نه انگار این فیلم را برای هزارمين بار دارد میبیند نگاه میکنم و ذوق میکنم! خیلی دوستش… بیشتر »
“هوالمحبوب" مگر ما چندبار به دنیا می آییم که انقدر می میریم. . . از: گروسِ ؟؟؟ پ.ن: دوست دارم نباشم بیشتر »
“هوالمحبوب” در اینستاگرام آقایی هست که از شغلش و خوردنی هایی که در شرکت می خورد و کارمندانی که هستند عکس میگذارد. عکس هایش را دوست دارم . ولی چیزی که برایم جالب است شخصیت های همکارانش است . مثلا اینکه نام هایشان را چه اقا چه خانم کوچک… بیشتر »
“هوالمحبوب” خیلی سال پیش وقتی من تنها 5 ساله یا 4 ساله بودم ، خانه امان هنوز به این شکل قوطی کبریت نبود . حیاطمان وسعتش بیشتر بود و برگهای درخت انگور سقفی شده بود برای حیاط . . . آن موقع ها تا به چهارشنبه سوری میرسیدیم جوزِپه چوب های… بیشتر »
“هوالمحبوب” خیلی سخت است کسی را که از پنج سالگی در کنار خود داری ذره ذره دیگر نداشته باشی اش ! بعد از 18 سال باهم بودن درست مثل یک خواهر ، باید در انتظار این باشم که کی می اید تا ببینمش آنهم شاید تنها برای چندساعت . . . گمان نکنم چندساعت… بیشتر »
“هوالمحبوب" تصمیم گرفتن فردا براى چهارشنبه سوری تشريف ببریم باغ خیلی دوست دارم نرم، خیلی زیاد. ولی نميشه! چون لب و لوچه خیلی ها آويزون میشه. متوجه نمیشم چرا ! نميتونم اسم این را علاقه داشتنِ به حضور من بذارم! چون آدمی نیستم در جمعی که… بیشتر »
“هوالمحبوب” گاهی وقتها دلم میخواد بعضی غذاها رو با دست بخورم . قرمه سبزی از اون غذاهایی که اگه ناخن هام کوتاه باشه و سرکیف باشم دوست دارم با دست بخورم. اینکه چه صحنه ی وحشتناکی به وجود میاد بماند . اصلا هم بهش توجه نمیکنم البته… بیشتر »
“هوالمحبوب" با نیم ساعت تاخیر آمده سرکلاس التماس پشتِ التماس، ناله پشتِ ناله که تو را بخدا استاد غیبت نزن. بعد از کلی زجر و ناله و آه و زور زدن استاد راضی شد که غیبت نزند. بعد پرسید کلاس چیه!!!!!!! گفتیم علوم بلاغى . . . باتعجب: عهههه… بیشتر »
“هوالمحبوب" من این خوابهارا نداشتم باید چه میکردم!!!! یک دنیا لذت بردم از این گردش در خواب. . . ممنونتم من خدا :))) بیشتر »
“هوالمحبوب” دبستانی که بودم ، دلم میخواست در آینده معلم بشم . فقط و فقط بخاطر اینکه روز معلم برسه و هدیه بار بزنم ببرم خونه ! :))) تا اونجا که یادمه تنها روزی که ما شدیدا علاقه مند به تشکر از زحمات معلم میکردیم همان روز معلم بود و هدیه… بیشتر »
“هوالمحبوب" شده ام مثل بالریَن ها، مُچ پاهایم درد میکند ساق پاهایم زُق زُق دارد. تا کم می آورم میزنم به دیوانگی انقدر بالا و پایین میکنم تنم را انقدر این پا و اون پا وزن جابجا میکنم. خیس میشوم از تمام دردهایم به نفس که می افتم. نفس هایم… بیشتر »
“هوالمحبوب” امیدوارم هیچوقت ، برای هیچکس طعمِ غذایش با طعمِ اشکش یکی نشود . هیچوقت . . . بیشتر »
“هوالمحبوب" به مرحله ای رسیدم که خورد خوراکم هم برای بقیه عجیب شده! فکر نکنم خیلی عجیب باشه که يه خانم اهل تُرشیجات و پاستیل نباشه!!! من گوجه سبز یا همان آلوچه را هوس نمیکنم! از فراقش ناله هم سر نمی دم! لواشک خیلی نمیخورم سالی یکبار هم… بیشتر »
“هوالمحجوب” پیغام فرستاد که فردا بین کلاس اگر زمانی هست در فضای سبز محوطه بنشینیم یک ساعتی هم ازم وقت خواست! یعنی خواست یک ساعت وقتم خالی باشد ! آنوقت می گوید هدفش از این دیدار ، دادن چادرم است !!!! خنــــــــــــگ نیــــــــــستم !… بیشتر »
“هوالمحبوب" خدایا، دلم جنوب می خواد، خلوت کردن ميخواد، سکوت ميخواد دور شدن از این محیط ميخواد. یا جورش کن، یا کلا از دلم ردش کن. تا انقدر به فکرش نباشم. سپاس بیشتر »
“هوالمحبوب” از مردهایی که یکبار از روبرو یک بار هم از پشت سر وارسی میکنند متنفرم ، در این مواقع دلم میخواهد بروم روبرو دوتا انگشتم را فرو کنم در چشمانشان و هردو چشم را از کاسه در بیاورم. دخترکِ زشتِ بدقواره ! با آن بولیز به اصطلاح… بیشتر »
“هوالمحبوب” دهه 80 برای ما دهه ای پر از مرگ و میر بود . عزرائیل جان در طایفه مادری ما افتاده بودند و دانه دانه شاخه های ترگل و ورگل را می چیدند! اول از همه پدر خانم برادرم فوت شدند ، بعد عموی ایشان-خانم برادرم- و پسرعمو و پسرخاله مادرم… بیشتر »
“هوالمحجوب” باران که می بارید ، خودم را به پشت بام میرساندم کفِ دستانم را رو به آسمان و قطراتی که با عجله می افتادند می گرفتم . چشم هایم را میبستم . . . در دلم آرام زمزمه میکردم : یا غفورُ یا رحیم . . . بعد لبخندی روی لبم می نشست انگار… بیشتر »
“هوالمحبوب” ای من به فدای دانه دانه قطرات مروارید شکلت . . . آهسته ببار ، ولی پیوسته ببار . . . دلم را از همه ی غبار بشوی و ببر . . . پ.ن: باران های بدون دعوت را دوست دارم ، همان ها که بدون خبر می ایند همان ها که غافلگیرت می کنند… بیشتر »
“هوالقادر” یک چیزهایی هیچوقت دوباره تکرار نمی شوند . . . اگر هم بشوند، مثل اولینبار نمی شوند! تصویر : ته مانده های خانه تکانی کتابخانه ها . . . بیشتر »
“هوالمحبوب” توی ماشین نشسته بودم. اقایی که کنار کمک راننده نشسته بود شروع کرد به درد و دل کردن : - زنم پدرم را در اورده یک ماه خواب و خوراک ندارم. راننده: - برای چی؟! چی شده مگه؟ - دندونش درد میکنه همه اش ناله میکنه شبا کنار من همه اش… بیشتر »
“هوالمحبوب” اصلا دوست ندارم برم کلاس ! اصلا !!! دلم می خواهد در این هوایی که به پیشواز بهار می رود در خانه باشم لَم بدهم و فیلم نگاه کنم . انقدر غیبتهایم را پر کردم که اصلا جای غیبت هم ندارم . هر ترم با خودم عهد میکنم که غیبتهایم را تا… بیشتر »
“هوالمحبوب" کاش اینجا درج مطلب رمزدار داشت! نیاز به نوشته های رمزدار دارم :( بیشتر »
“هوالمحبوب” خنده ام گرفته بود ، او حرف میزد و من چهره اش را با آن سر وصدا هایی که به پا کرده بود مجسم میکردم . آخر نتوانستم خودم را کنترل کنم . پرسیدم شما آن وُیس - فارسی را پاس بداریم صدا - را اشتباهی به گروه فرستاده بودید ؟! خندید و… بیشتر »
“هوالمحبوب” تا میام از این سر و صدای بچه ها - که خط مقدم به پا کردن کلِ محله را - به ستوه بیامُ چهارتا تو دلم بد و بیراه نثارشون کنم . یاد حرکت های خودم می افتم و دهنم بسته میشه !!!! اصلابرای من جایز نیست در این موارد کسی را پند و… بیشتر »
“هوالمحبوب” گاهی انقدر ناشکری میکنم که ، خودم جای خدا بودم از اینهمه کم لطفی دلم می شکست ! بیشتر »
“هوالمحبوب" ملافه ها را فرو کردم در لباسشویی روی یک ساعت زمان گذاشتم پودر را ریختم. روشنش کردم، همانجا روی کف زمین نشستم تا به خودم آمدم دیدم نیم ساعتی مسکوت فقط به گردش ملافه های رنگ و بارنگ زُل زده ام تازه یادم آمد چقدر خسته ام! چیزی درونم… بیشتر »
“هوالخالق” همه ابراز همدردی و ناراحتی میکنند تسلیت میگویند. طرف بعد از خدابيامرزی گفتن با ناراحتی می گوید: عيدشان خراب شد! انگار که شلغم یخچالشان پژمرده شده اینطور می گوید!!!! پدر طرف فوت شده حرف خراب شدن عید آن شخص را می زند! یعنی… بیشتر »
“هوالشافی" خبر رسید که پدر دوستم چند ساعت پیش فوت کرد :( چقدر امسال ناراحت کننده بود. باید برای تسلیت برم از همین الان دست و دلم شروع به لرزیدن کرده! وقتی عزادار را میبینم چانه ام شروع به لرزیدن میکنه تا نزدیکش میشم چشمام تار میشن و تا در… بیشتر »
“هوالمحبوب” صدایش می آمد : ماریا بیا . . . با اکراه به طرف باغ حرکت کردم ، دو قدم مانده بودم که به درِ چوبی برسم . دستش مشت بود انگار چیزی برایم آورده بود . گفت دستتو بیار جلو میخوام یه چی بذارم تو دستت. ترسیدم ، با التماس نگاهش کردم… بیشتر »
“هوالمحجوب” چند شبی است روحم دیگر جایی نمی رود ! خواب نمیبینم . . . ناراحتم از این موضوع . حتی دلم هم برای خوابهای مزخرفم تنگ شده !!! باید با روح جانم به مذاکره بنشینم . . . پ.ن : پیغام فرستاد که برایم شیرینی کشمشی خریده و شب برایم… بیشتر »
“هوالمحبوب” پیغام فرستاده و تشکر کرده از اینهمه دقت ! فرموده بعدا حضوری با مصداق بحث میکنیم . . . نه اینکه دلم بلرزد از اینکه با حرفهایش شاید عقایدم بلرزد ، نه ! فقط این امواج منفی که نُت به نُت از حنجره اش خارج میشود را دوست ندارم .… بیشتر »
“هوالمحبوب” از کلاس که برمیگشتم ، تنها بودم و در افکار غرق ! اصلا بشخصه نبایددر تنهایی مخصوصا در محیط عمومی به فکر فرو بروم !!!! گلفروشی و چیدن گلهای تازه را که دیدم یادم آمد بهار دارد ی اید . بعدتر از این یاد یکهو یادم آمد ، ماریا !!!… بیشتر »
“هوالمحبوب” بچه های هنر را دوستدارم . خوب بلدند چطور با روح و روان آدمیزاد بازی کنند . . . :) پ.ن : هرچقدر فکر میکنم ، دلیلش را نمی فهمم!!! چرا من به جای گرفتن اشیای مختلف تا بحال خوردنی هدیه نگرفته ام !!!؟؟؟ مثلا دوست دارم یک جعبه… بیشتر »
“هوالمحبوب” کاش بزرگترها که شاهد بزرگ شدنمان هستن آن عیدی دادن های عید را قطع نمیکردن ! من در همینجا اعلام میکنم ، دلم به اندازه دنیا برای عیدی گرفتن های پنجی و دهی تنگ شده ! مخصوصا زمانی که عموجان می آمد و در خانه دنبال من می گشت که… بیشتر »
“هوالمحجوب” ترسم آن است روزی برسد که حسرت بودن در این روزها را داشته باشم ! بیشتر »
“هوالحبیب” تنها حُسنی که خانه تکانی دارد ، یافتن اجسامی است که کاملا از ذهنت محو شده اند ! صاحبش کدام خوش ذوقی بوده ! ؟ : نمیدانم چرا تا این مداد را دیدم دلم خواست نوجوان باشم ! :/ *********** بعضی خریدها گیجانه اند ! درست… بیشتر »
“هوالمحجوب” وقتی دیروز پیشنهاد مَلی را برای رفتنِ به مرکز شهر قبول کردم . به آدم هایی که در شلوغی خیابان در هم لول میخوردند فکر کردم ! به اینکه دیگر شوق و ذوقی در نگاهشان نمی بینم . نمی دانم شاید این انعکاس نگاه خودم بود ! ولی یک چیز را… بیشتر »
“هوالمحبوب" فکر نميکردم انقدر آشنا کردن دو جنس مخالف برای حل يک معادله و رسیدن به جوابِ ازدواج انقدر سخت باشد! با اصرار فراوانِ شخصی زکیه را به محمد حسین معرفی کردم و حالا دور از جانم! عین خر در گل گیر کرده ام مدام پیغام ببر و بیاور. . .… بیشتر »
“هوالمحبوب” امروز را اگر تنبلی میکردم قطعا به این مصیبت دچار نمیشدم ! اصلا تنبلی همیشه برای من خوب خواسته است ! هفته بعد چهارشنبه نوبت تدریس من است ! باید طرح درس آماده کنم . بِخشکی شانس که ” هرچه دارم از توست و هر چه ندارم از خودم… بیشتر »
“هوالرزاق” از کنار پیرمرد دست فروشی که چند کیسه فریزر می فروخت گذشتم . دلم پیشش ماند و جسمم به مسیرش ادامه داد . در حین قدم گذاشتن مدام میگفتم برگرد ماریا برگرد از او خرید کن نگذار گوشه خیابان بنشیند . اما برنگشت ، لعنتی پاهایم برنگشت .… بیشتر »
“هوالمحبوب” دلم میگوید کیف و کفش بخر . عقلم میگوید کیف و کفشت کاملا نو است . در نتیجه پا روی دلم میگذارم . . . بیشتر »
“هوالمحبوب” ازش خواستم به جای گشتن های بی هدف در خیابان برویم کافه ای بنشینیم و حرف بزنیم سریع جبهه گرفت: ماریا کافه برای خانم هايي با تیپ ما اصلا مناسب نیست! گفتم: کافه های خوبی هم هستند که هم محیطشان مناسب است و هم آزاردهنده نیستند… بیشتر »
“هوالمحبوب" حالا که دارم میخوابم یک تنبلانه عجیبی قلقلکم میدهد و در حال اغفال من است حرف اش این است تخت بخوابم و فردا را کلاس نروم!!! من هم که آدمی نیستم حرف کسی را زمین بگذارم چه برسد به تنبلی جانم :) همه چیز بسته به فرداست اگر حس و حالی… بیشتر »
“هوالمحبوب” گفتم : نگران نباش ، همانطور که میخواهی زندگی کن . تو مختاری هرجور که دوست داری زندگی کنی . جواب داد : دعا کن ماریا تو به خدا نزدیک تری ! حالم بد شد جواب دادم : دعا میکنم ولی نزدیک نیستم . ********* باید روزی هزاران بار برای… بیشتر »
“هوالمحجوب” ظاهر نادان که بر خود میگیری ، دانایی ها رَج به رَج برایت بافته می شوند ! تنها نگاه کن و به نادانیت اقرار کن . آنوقت تمام پرده های اسرار کنار میروند و تو ، تازه می فهمی این نفهمیدن چه بهای خوبی است برای رسیدن به فهمیدن ! فقط… بیشتر »
“هوالمحجوب” تمام دلم بهم خورد وقتی با کلماتی بازی میکردیم که قلبن به آنها اعتقاد نداشتیم ! عزیزم گفتن ها ، دلم برایت تنگ شده ها ، فدایت شوم ها . . . همه و همه حالم را بهم میزد ! توقع نداشتم گیسو وارد خصوصی ام بشود و بی تفاوت بودن من را… بیشتر »
“هوالمحبوب” پدر خِطاب به مادر : تصمیم دارم فرشهای خانه را عوض کنیم . مادر: - نبابا برای چه ، ول کن . . . پدر : - عه !!! تمام /. یعنی یک کلمه هم بعد این مکالمات گفته نشد تازه خیلی هم راحت به نتیجه رسیدند ! D: تفاهم تا به کجا… بیشتر »
“هوالمحبوب” نگاهم میکند ، بدون مقدمه میگوید : تو چقدر لوسی !!! زیادی لوس بودن های دخترانه درونت هست اصلا از رفتارت معلوم است که سرد و گرم زندگی را نچشیده ای !!! انقدر که تو ناز داری انگار که تو خوب وضعیتی هستی ! زمختی را نداری لطیفی… بیشتر »
“هوالمحبوب” تقاضای عاجزانه شما را بخدا حرفهای ناقص نزنید . جملات را تکمیل کنید . اگر قصد ندارید حرفتان را کامل بگید آن جزئی را هم نگویید ! ******** پرسید : کی اونجا نشسته ؟! بلند جواب دادم : من ! نگاهی کرد و گفت : تویی آتیش پاره !!!!… بیشتر »
“هوالمحبوب” گفت شیطان را اگر بشناسی . . . نگذاشتم حرفش تمام شود . گفتم : حتما اگر بشناسم باید با او رفیق شوم . گفت : نه فراتر از رفیق عاشقش میشوی . . . لبخند زدم . متفکرانه روی کاناپه نشسته بود منی که آن پایینتر نشسته بودم را با یک مغلطه… بیشتر »
“هوالحبیب” بعید نیست شاید اگر من هم مادر بودم و پسرم را 30 سال در کنارم میدیدم با شنیدن اینکه میخواهد برود مهاجرت کند یک قاره دیگر اینطور بیتاب میشدم و چندساعت در بیمارستان. . . نمیتوانم سرزنشش کنم. هرچه خیر است پیش بیاید، ان شاء الله در… بیشتر »
“هوالمحبوب” امروز یکی از استادها رفتاری کرد که شدیدا روی اعصابم رژه رفت ، انقدر این رفتارش زشت بود که خونم به جوش آمد و تصمیم گرفتم تذکر بدم . این رفتار تنها به شخص من نبود ، ولی حق حق است و باید گفت باید ! تصمیم گرفتم این تذکر را به… بیشتر »
“هوالمحبوب" من از آن دسته آدم هایی هستم که دستم نمک ندارد! اگر دنیایی هم کار کنم به چشم نمی آید. مثلا اگر امروز در خانه تکانی خودم را آن وسط دار هم ميزدم مادرم باز ميگفت X جان - خواهرم- خدا خيرت بدهت! مادر تصدقت بشه خسته شدی x بیا استراحت… بیشتر »
“هوالمحبوب" برای چند ثانیه بد شدم، صدامو از حد مجاز بلند کردم، تلخ شدم زبان تلخم شروع به گردش کرد، مذمت اش کردم. حتی سنش را هم زیر سوال بردم. . . فقط نگاهم کرد. . . در جواب حرفهای تندم چیزی نگفت جز یک نگاه مظلوم. خدایا من را ببخش.… بیشتر »
“هوالمحجوب" خانمی آمد مقاله اش را ارائه بدهد. روی پرده عنوان مقاله را زده اند: تاثیر خانم فلانی در اقتصاد مقاومتی!!! ماهم داریم فشار میآوریم به مغزمان که یعنی چه خانم فلانی چه تاثیر بزرگی در اقتصاد مقاومتی دارد!!!! کاشف به عمل آمد… بیشتر »
“هوالمحبوب" صبح که بیدار شدم اولین چیزی که گفتم یک بد و بیراهِ خوشگل که تو را چه به جشنواره شرکت کردن بعدش هم آمدم بروم لباس هایم را آماده کنم متکایی زمین افتاده بود ندیدم و. . . پرت زمین شدم!!! آن یک درصد خوابی هم که در جانم مانده بود… بیشتر »
“هوالمحجوب” دروغ چرا ، فکر میکردم امروز خیلی قرار است بهم خوش بگذرد اما نگذشت تازه عوضش یک کلاغ هم رویم خیلی باشخصیت خرابکاری کرد ! کمی هم تاب سواری و الکلنگ و سرسره . . . خوب بود بی انصافی است بگویم بد بود . ولی خب چیز دیگری توقع داشتم… بیشتر »
“هوالمحبوب” گاهی یک خنده از اعماق وجود ، در قاب عکسی حک میشود قاب عکسی که نه برایش ژست گرفته ای ، و نه اطلاع از ثبت آن داری . . . آنوقت هروقت که نگاهش می کنی تمام وجودت پر میزند برای تکرار همان ثانیه ، همان خنده و همان صدای بلند که از… بیشتر »
“هوالمحبوب" دوست دارم پسته در بسته باشم! پوچ بودن و پر مغز بودنم دیده نشود. دوست دارم اسرار خاص خودم را داشته باشم. شاید برای همین است وقتی کسی سوالی میپرسد لبخند میزنم و اجازه ادامه سوالهایش را نمیدهم. مرموز نیستم اما آشنا هم نیستم!… بیشتر »
“هوالمحبوب" انتظار را دوست ندارم، از اینکه ساعت ها در انتظار رسیدن یک دوست باشم و یا منتظره معجزه ای بنشینم تا شاید شااااید آنچه در ذهن دارم تحقق پیدا کند. انتظار تلخ ترین کار دنیا است برای من. هم اکنون نیز در همین تلخی گیر افتاده ام در… بیشتر »
“هوالمحبوب" در جمع سکوت کن،گوش تیز کن، نگاه کن. بگذار جمع کنی تا اینکه پهن کنی. . . قالَ ماریا بیشتر »
“هوالمحبوب” همسفری داشتم به نام ماهرخ ، ماهرخ را بیشتر در مسافرتهایم میدیدم تا به صورت عمومی اما خوب باهم عیاق شده بودیم و شخصیت شوخمان را برایش نشان داده بودیم . اگر جمع میبندم منظورم خودم و سید دوست نزدیکم است . خب دو دیوانه که کنارهم… بیشتر »
“هوالمحبوب” همیشه معتقد بودم یک خانم باید مثل ریحانه ها در خانه اش بنشیند و پا روی پا بگذارد و با خیال روشن و شیرین به روزمرگی و مهمانی های خانمانه ، خریدکردن ها و دوستی ها و گردش هایش برسد . هنوز هم به این معتقدم اما شرایط کمی فرق کرده… بیشتر »
“هوالمحبوب” چند روزی بود وای فای منزل به مشکل برخورده بود در کویر بی اینترنتی العطش العطش میگفتم ! هرچقدر هم با 2020 در ارتباط بودیم افاقه نمیکرد سرعت 16 مِگیمان را بردند گذاشتند روی 2مِگ !!! گفتند فعلا با این سرکنید ببینیم جریان چیست .… بیشتر »
“هوالمحجوب” وارد دفتر شدم تا با معاونت صحبت کنم یکی از استادین به من اشاره کردن و گفتن: بچه اَستا ! ولی همه اش فکر میکنم از من بزرگتر است !!! خندم گرفت گفتم: دستتون درد نکنه استاد ! استادم چهل و خورده ای سالشونه . . . حالا این وسط معاونت… بیشتر »
“هوالمحبوب” چندماه پیش ؛ خواب دیده بودم یکی از همکلاسی ها دیسی بزرگ به دست دارد و ساندویچی به همه تعارف میکند پرسیدم این برای چیه ؟ گفت نذری است . وقتی بیدار شدم گفتم شاید نذری دارد به او گفتم گفت نه ندارد. بعد از مدتها یاد آن خواب نذری… بیشتر »
“هوالمحجوب” از یک سنی به بعد سخت پسند که میشوی بعضی از رفتارهای جامعه را نمی پذیری آنوقت برای اینکه خودت را محفوظ کنی از هر حرص و توضیح ترجیح میدهی تنها برای خودت باشی. امروز شهادت بود و من به جای اینکه فکری به حال عزاداری ام بکنم در… بیشتر »
“هوالمحبوب” آمدم برای نام و نان بنویسم . . . دیدم قلم پاکتر و با ارزش تر از آن است که به نان و نام فروخته شود . ” از نان به قلم رسیدم ، شدم از نون تا قلم . . . . . .قلم. . . بیشتر »
“هوالمحبوب” و زندگی علی بعد از تو ختم به یک جمله شد ” لَا خَیرَ بَعدَکَ فِی الحَیاةِ “ بیشتر »
“هوالمحبوب" فقط یک دیوانه مثل من می تواند یک مستند داستان جنایی 100 صفحه ای را بدون جا انداختن و فاکتور گرفتن مو به مو در دو ساعت تعریف کند!!! هم سردرد دارم و هم دهانم خشک شده. . . بیشتر »
“هوالمحبوب" باید اعتراف کنم ، با وجود فشارها و مشکلاتی که زيرش دست و پنجه نرم و به طرف له شدن حرکت میکنم تنها هنری که می توانم از خودم خرج کنم، سکته نکردن است!!! خدایا خودت به فریادمان برس. . . بیشتر »
“هوالشافی” آیا برای چیدن گل استفاده از میخ و فشار و آتش و ضربه شدید نیست؟! شاعر: ؟ بیشتر »
“هوالمحجوب” ” ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی . . . می خواست شلوار سفیدش را با چادر بپوشاند ، خوش حالم که نگذاشتم :) وگرنه تصویرم قشنگی نداشت . . . سوم راهنمایی آخرین شلوار سفیدی بود که پوشیدم ! چقدر این ریسک کردن هایت را دوست… بیشتر »
“هوالمحبوب” خدایا قدرتم بده تا ؛ بِوالِدَیْهِ إِحْساناً. . . را خوب بجا بیاورم دلم به درد میاید وقتی میبینم برایشان هیچ کاری نکرده ام و جز زحمت چیزی ندارم ! بیشتر »
“هوالشافی” آمده اند پشتِ در تا برای علی خانه تکانی کنند همین . . . ! بیشتر »
“هواحبیب” بعضی زشتی ها را باید دید تا فهمید ! درست مثل تاق تاق کفش هایی که پشت سرت بر سرِ زمین کوبیده میشوند و تو با فکر اینکه چقدر این صدازشت و زننده است منتظر دیدن فرد پشت سرت باشی و با دیدن خانمی چادری و کفش های صدا دارش یک زشتی بزرگ… بیشتر »
“هوالمحبوب” میگویند : ” کنار مومن و مومنه که باشی ، قلب و روحت شاداب میشود “ ولی من در آن جمع نه شاداب بودم ، بلکه بیشتر مشوش بودم. یا آنها واقعا مومنه نیستند و تظاهر بر مومن بودن ظاهرسازی یک مومن را دارند . یا مشکل از قلب من و… بیشتر »