“هوالمحبوب” کینگ کُنگ را دیدید؟! وقتی دهن اون دایناسور را از دو طرف میگیره و فکش را میشکونه!!! به همین سوی چراغ وقتی صدای این مردِ تو اتاق پخش میشه دلم می خواد من نقش کینگ کُنگ بازی کنم و اون بشه همون دایناسور! + تا همین قدر خشن! ****… بیشتر »
آرشیو برای: "مهر 1396"
“هوالمحبیب” خدایا ببخش که انقدر بهت کم لطفم… بیشتر »
“هوالمحبوب” نمیدانم چرا آقایان هنوز نمی دانند که خانم ها ظریف تر از آن ها هستند! دیشب براثر کشتی گیری با یک آقای عزیز ناقص شدم! بله ناقص… چنان فشاری به پشت وارد کردند که اینجانب اصلا نتوانستم کل شب را خوابِ راحت بکنم. امروز زیرِ… بیشتر »
“هوالمحبوب” پسری هست شاید هم سن شازده، چند وقتیِ که باهم هم مسیر می شیم. همه ش زُل ميزنه به نیم رخ من! خیلی دوست دارم یکبار تو این زل زدن ها بهش بگم:- تو صورت من دنبال چی می گردی پسرجان!؟ اما خب روشو ندارم :))) پس در نتیجه در سکوت فقط… بیشتر »
“هوالمحبوب” جوشانده نعنا با تمام خوش طعمی و خوش عطری اش! اگر خشک شود و کف کتری بچسبد گندترین بوی جهان را تولید می کند! پس در حین جوشاندن نعنا حواستان باشد تا آب کتری تمام نشده و بوی گند بیرون نزند. این را از حواس پرتی چون من به یادگار… بیشتر »
“هوالمحبوب” خدایا ازت مچکرم که روز تعطیلیِ اربعین افتاد تو پنج شنبه! ازت ممنوووووونم که بیست و هشت صفر شد جمعه :/ - اینارو میگم ولی باور نکن!- پ.ن: امروز فهمیدم، آخه چــــــــــــــــــــــــــــرا ؟؟؟؟؟؟؟؟ بیشتر »
“هوالمحبوب” چه مِهرِ ساکتی داشتم! ماه های پیش پر حرف تر بودم انگار ولی این ماه… احساس میکنم چراغِ این وبلاگ هر لحظه دارد کم سوتر از قبل می شود! دیگر چیزی نمانده خاموش بشود… بیشتر »
“هوالمحبوب” وقتی لباس به تن دارد شبیه شهید مطهری می شود… وقتی که لباس به تن ندارد شبیه به شهید چمران می شود! خدایا عاقبت ما را از این افکار ختم بخیر بفرما :))) آمــــــــین… بیشتر »
“هوالمحبوب” تو هنوز می ترسی… از بودن من می ترسی! بیشتر »
“هوالمحبوب” کاش تمام نمی شدی… کاش بیدار نمی شدم… بیشتر »
“هوالباقی” چقدر وحشتناک است که مرگ کسی خوش حالی به دل ها بدهد… راست گفته اند کسی باش، طوری زندگی کن که بعد از مرگت همه از نبودنت غصه دار شوند نه خوشحال… پ.ن: خدایش بیامرزد… پ.ن2: شوکِ امروز به روایت دوست: فلانی… بیشتر »
“هوالمحبوب” او اولین نفری بود که گفت: “تو بیشتر از سنت می فهمی!” ده ساله بودم شاید هم یازده … تشخیص اینکه با یک آقا گپ و گفت نکنی خیلی برایم سخت بود. سخت بود چون آن زمان برایم عادی بود… هر بار به بهانه های مختلف… بیشتر »
“هوالمحبوب” دلم می خواهد دستِ خودم را بگیرم. کشان کشان ببرم بازار… خودم را قانع کنم که نیازی به این همه مراعات و … نیست! کمی بریز و بپاش کن… آن عذاب وجدان لعنتی را از خودت دور کن. به این فکر نکن برای این پول بدست… بیشتر »
“هوالمحجوب” تا پا در کتابخانه گذاشتم میخکوبِ آدمی شدم… انگار تو بودی که کنار آن میز نشسته و مشغولِ خواندنِ کتابی. یک لحظه همه چیز را فراموش کردم. با ذوق رفتم به طرفِ همانی که سرش پایین بود. نزدیک شدم و آمدم بگویم: سلام کِی آمدی. که… بیشتر »
“هوالمحجوب” مقابل اینه با لبخند موهای بلندم را سشوار می کردم. دستم روی دکمه خنک رفت. باد را دور تند گذاشتم و مقابل صورت گرفتم… باد به صورت می خورد، موها هرکدام به یک طرف فرار می کردند. چشم هایم را بستم و خیال کردم روی سکویی کنار… بیشتر »
“هوالمحبوب” مدتهاست که دکتر نرفتم! این بخاطر داشتنِ تنی سالم نیست. من هم مریض می شوم خیلی هم زیاد! تا دلتان بخواهد سرما می خورم. اصلا از دوازده ماه سال یازده ماهش با سرماخوردگی می گذرد. شدتش هم بستگی دارد به دوستی و دشمنی اش با من…… بیشتر »
“هوالمحبوب” خشکبار فروشی داشت. می گفت یکبار که برای مغازه ام بار می بردم. راهم را در کوچه پس کوچه ها انداختم. یکی از کوچه ها چند پیرمرد نشسته و درحال گپ زدن بودند. دلم به حال آنها سوخت با خودم گفتم پیرند کاری ندارند بگذار چند مشت آجیل… بیشتر »
“هوالمحجوب” روز قبل برای اولین بار در این فصل یک برگِ زرد زیر پایم جان داد و صدای فریادِ خرد شدنش شیرین ترین احساس را در من زنده کرد… پاییزِ قشنگم بیشتر »
“هوالمحبوب” لباس عروسِ تور توری تنت بود. پسرها سر به سرت گذاشتند. طبق معمول مَشکَت شروع به چکه کرد… دویدی پایین! قهر کردن و ناز کردن عادتت بود. وقتی آمدی، مژه های بلندت تر بود چشم هایت هم سرخ بود. اینبار شومیز شیری رنگی به همراه… بیشتر »
“هوالمحبوب” خانم هایی که همیشه کفش پاشنه بلند می پوشند، شما چطوری می پوشید؟! من دیروز دو ساعت کفش لژدارِ پاشنه بلند پوشیدم، حالا چلاق شدم :/ پ.ن: به شدت ساق پام درد میکنه :( بیشتر »
“هوالمحبوب” شیرین ترین سوال: - برات چی درست کنم بخوری مادر؟! تلخ ترین پاسخ: - فرقی نداره!!! پ.ن1: -چرا شاد و شنگولا نباید ناراحت و تو خودشون باشن ؟! پاسخ: چون هیچ وقت حق ناراحتی ندارن! خب اگه اونا ناراحت باشن کی بقیه را شاد… بیشتر »
“هوالمحبوب” تو در آن سالها ده روز اعتصاب غذا کردی تا با مردی که دوستش نداشتی ازدواج نکنی، میزانِ دیکتاتوریِ بابامحمد حسین-پدرت- را نمی دانم. اما همان زمان هم کارِ تو کودتایی بود برای خودش… مادر چرا من جسارت تو را ندارم؟! شاید… بیشتر »
“هوالمحجوب” قصدِ تلخ کردنِ اوقات ندارم. ولی دیشب یادِ لالایی های قبل از خوابم افتادم. یادِ دریچه ای افتادم که صدایش را برایم در هر ثانیه انعکاس می داد. یادِ آن روزهایی که کتاب را به دست می گرفتم و سعی در کر کردن گوش هایم داشتم. یادِ… بیشتر »
“هوالمحجوب” دلم یه وبلاگِ خوب می خواد که قایمکی بخونم اش… بیشتر »
“هوالمحبوب” نمی دونم چرا چهره من انقدر غلط اندازه! اخمو هم نیستم ولی همه در نگاه اول از من بدشون میاد یادمه نرگس دوست دبیرستانم بعد از اینکه مَچ شدیم بهم گفت من ازت خیلی متنفر بودم! می گفت خیلی گندِ دماغ و مغرور می زدی!!!! امروز فهیمه… بیشتر »
“هوالمحبوب” یکی از پشت صدا کرد هر دو برگشتیم. یک سوال پرسید و رفت. رو به من گفت: می شناسیش؟! -نه! - میگن ترم چهارِ! -پس چرا ندیدیمش تا حالا! - نمیدونم ، دیروز مریم می گفت از اول بوده، نمی دونم چرا ما ندیدیمش! با شوخی: -ای بابا، معلوم… بیشتر »
“هوالشافي” خدايا چرا وقتي من حالم بده، همه ياد من ميافتن؟؟؟؟؟!!!!! دلم مي خواد براي خودم باشم الان… پ.ن: صداي اذان گريه ام ميندازه…خسته ام خيلي زياد بیشتر »
“هوالمحجوب” اگه یکی بهتون گفت: من بهت اعتماد ندارم. سریع نپريد بهش که چرا به من اعتماد نداری و دلخور بشید! يادتون باشه اعتماد را خود آدم ها می سازن. تو این مواقع بجای دلخور شدن از آن کس يه نگاه به خودتون بندازيد ببینید چرا نداره!!!… بیشتر »
“هوالمحبوب” گاهی به این روزها که نگاه می کنم، با خودم می گویم کاش هيچوقت رگِ دیوانگیِ جفتمان نمی گرفت و آن یک سال دوریِ بی سابقه اتفاق نمی افتاد! آنوقت شاید حالا و شرایط اش فرق می کرد… کسی چه می داند شاید تمام این اشتباهات بخاطر… بیشتر »
“هوالمحبوب” “تقدیر می تواند به خوبی رقم بخورد، به شرط آنکه انتخاب هایمان درست باشند!!!” بیشتر »
“هوالمحجوب” آن شبی که پیام داد : - ماریا برگشته ام به وطنم و دیگر نمی خواهم برگردم!- تمامِ تنم را به رعشه انداخت! تصور نمی کردم در آن چند روز حرفهایی که بین دوستان رد و بدل شده بود نتیجه ای مثل این داشته باشد. شروع کردم به گفتنِ اینده!… بیشتر »
“هوالمحجوب” آورده اند روزی جمعی از فضلای مکرمه عالمِ منطقی را قُرُق نموده و خطاب بِدو فرمودند: - داداش! شنیده ایم که روحانیون محترم بر معرکه جنگ دیده نشده و یا انگشت شمار مشاهده شده اند! جنابِ عالی به نیابت از جامعه ی ایشان بفرمایید این چه مسلکی ست که… بیشتر »
“هوالقادر” چیزی که عیان بود، چه حاجت به بیان بود!… پ.ن: چهارسال انتر منتر چیزی بودیم که از اول مشخص بود چی می خواد بشه! بیشتر »
“هوالمحبوب” خواب میدیدم تو زيارتگاهی هستم، دقیقا نفهمیدم کجا! یک آقای سیاه پوستی به گمانم عرب بود خادم اونجا چندتا سوال پرسید با فارسی دست و پا شکسته یکی را نمیدانستم جوابش چیه گفتم اگر فردا دیدمتون تحقیق می کنم حتما جوابش را می گم. عجله… بیشتر »
“هوالمحبوب” یکی از ترم اولی ها طی آموزش هایی که داشتم بین حرف هاش گفت که مسلط به زبان ایتالیاییِ… ازش خواستم بهم یاد بده. قبول کرد! دارم میمیرم از ذوق :)))) بیشتر »
“هوالمحبوب” طرف میگه: من حاضرم خونه شراب خوار برم، ولی خونه ای که توش ماهواره هست نه!!! “جلل الخالق!!!” بیشتر »
“هوالمحبوب” کارگاه انجام شد، کمی بخاطر بلند حرف زدن و استفاده نکردن از بلندگو گلو درد دارم. مهم نیست :) فکر کنم باید صبرم را بیشتر کنم. همکاری کردن برایم سخت است. مخصوصا اینکه در کارها زیادی کمال گرا هستم و تمام سعی ام را می کنم به نحو… بیشتر »
“هوالمحبوب” دیر شده باشد! نرسیده به چهارراه، چراغ قرمز جایش را به سبز بدهد… نوک پا به زمین بکوبی و انتظار را چند ثانیه بیشتر تحمل کنی! تاپ تاپ قلب نفس ها را عمیق تر می کند، از دور قامتش را ببینی که منتظر گوشه ای ایستاده، گوشی ات… بیشتر »
“هوالمحبوب” اواخرِ ترم، همهمه ی مهمانی ها برپا شده بود. روزِ اول به اسم مهتاب تمام شد. چه مهمانی بود، همه چیز فوق العاده خانه ای پر از تجمل و زیبایی… روز دوم به اسم سارا تمام شد، مادرش سنگِ تمام گذاشته بود، در خانه اشان تا حواست… بیشتر »
“هوالمحبوب” تو این دو روز يک دفعه پنج تا کتاب دستم رسیده… روزیِ غیر منتظره اس :) خدا وقت بده برای خواندنشان… بیشتر »
“هوالمحبوب” نمی تونم اسمش را بذارم شانس! ولی خدایی توام وقت پیدا کردی…؟! فردا اولین جلسه کارگاه آموزشی که گذاشته میشه! من با این حال و وضع هم باید سخنرانی کنم و هم باید حواسم باشه آنطور که می خواهم برگزار بشه! فکر کنم باید چندتا… بیشتر »
“هوالمحبوب” دارم از درد میمیرم… پ.ن: خدایا انصافه هر ماه اینطور مثل مار به خودم بپیچم؟!!؟!! پ.ن2: شکر، درد دادناتم دوست دارم :) بیشتر »
“هوالمحجوب” از من به معبودم : “لطفا به وقتم برکت بده…” بیشتر »
“هوالمحبوب” تا هوا گرفت و ابری شد، سریع یک فیلم ترسناک برداشتم ودلم را به دیدنِ یک فیلم در کنارِ دو دختر دیوانه تر از خودم به صابون زدم… خب من خیلی نپسندیدمش، ولی دخترها می گفتند که فیلم خیلی ترسناک بود! :/ راستش… بیشتر »
“هوالمحبوب” یکی از مزیت های داشتن کفش زیاد این است که در گشت و گزارِ انباری پوتینِ اول دبیرستانت را صحیح و سالم پیدا کنی و خوشحال خوشحال تميزش کنی تا دوباره پا بزنی :)))میشه برای هشت سال پیش.دیگه از کسی که تازه کفش ابتداییش را بخشیده… بیشتر »
“هوالمحبوب” چندیست چشمانم دوخته شده اند به تمامِ شبکه های مجازیِ گوشی همراه. انتظار پیامی را می کشند. پیام از کسی که هيچوقت نبود… بیشتر »
“هوالمحبوب” یه مدته حشرات باب دوستی را بامن باز کردن! اون از اقای ملخ، اون از جیرجیرک چشم خوشگل، اینم از این سوسک بالدار! خداروشکر از اونا نیستم که جیغ و داد راه بندازم! ولی خب بلاخره حرکات ریتم وار و گرد شدن چشم و قیافه ای مضحک… بیشتر »
“هوالمحجوب” اصلا حواسم نیست چطور دارم میگذرونم! چه کار میکنم! چی رو به رومه!؟ انگار فقط دارم میرم، انقدر که فقط برسم و همه چیز تموم بشه! همین … بیشتر »
“هوالمحبوب” گاهی وقت ها تنها برای خودت نشسته ای، وظایفت را انجام می دهی و بعد… کسی از راه می رسد و ذهنت را درگیر خودش می کند! **** نشسته ام پشتِ رایانه، کارهای کانون را انجام می دهم. خانمی ترم اولی وارد می شود مقابلم می نشیند!… بیشتر »
“هوالمحجوب” دستِ خودم نیست! وقتی کسی که سررشته ای از کاری نداره اما ازم می خواد قبل از اجرای کارم توضیحاتی بهش بدم روانم را اذیت می کنه! برای همین تا دقیقه ی نود فکر نکنم اجازه بدم متوجه کارم بشه! اصلا چه معنا داره؟! ببرم توضیح بدم که… بیشتر »
“هوالمحجوب” مادرم در کودکی حکایت های زیادی برایم تعریف می کرد. در این روزها یکی از آنها در ذهنم عمیقا جا خشک کرده. حكايت از این قرار است که در آن قدیم و ندیم ها! خانه ها مثل حالا اینطور چفت و بست نداشت. طوری که با بعضی حیوانات-اعم از… بیشتر »
“هوالمحبوب” سخنرانیِ امروز هم گذشت، می رم به سمتِ کارگاه های آموزشی که باید بذارم تازه داره کارها بزرگ و بزرگتر می شه… *** امروز صبح وقتی با عجله داشتم می رفتم همه نگاهشون بهم عجیب بود! با خودم می گفتم جریان چیه؟! چه خبره؟!… بیشتر »
“هوالمحبوب” شروعِ یک هفته ی حسابی پُرکار… بیشتر »
“هوالمحبوب” اینکه در اولین باران پاییز، دلت بی دلیل بگیرد… ناراحت کننده که، زجر آور است! پ.ن: فکر می کردم نویسنده ی خوبی باشه فالو کردم رد داد، پررویی کردم دوباره فالو کردم ولی باز هم رد داد، مختارِ ولی دلم خیلی می خواست بدونم چه… بیشتر »
ارسال شده در 12 مهر 1396 توسط . . . ماریا . . . در روزمرگی, خوشبختی های زود گذر, عاشقانه هایم برای تو
“هوالمحبوب” هوا سرد شده، آسمان گرفته… اتاق تاریک. من زیرِ گرمیِ پتویِ لطیفم دارم دلخوشی های پاییزی ام را می شمارم. اگر که بباری ممنونت می شوم آسمان قشنگم :) پ.ن: خدایا برای تمامِ این زیبایی هایی که برامون آفریدی یک دنیا بغل… بیشتر »
“هوالمحبوب” نمی دانم ما آدم ها کی می خواهیم قبول کنیم که مومن بودن و مذهبی بودن فقط به ریش گذاشتن و مو یه ور زدن، دکمه تا گردن کیپ کردن، انگشتر عقیق به دستِ راست انداختن. چادر سر کردن، ابرو پوشاندن، انگشتر به دست کردن، پوشیه زدن… بیشتر »
“هوالمحبوب” کاش لورا از تمامِ حافظه ام حذف بشه… بیشتر »
“هوالمحجوب” میدانی کجای ازدواج سنتی شیرین است؟! آنجا که با یک نگاه از محبت و عشق لبریز می شوی و میگویی: این همانی است که کم داشتم اش… پ.ن1: از معرفی جوان ها بهم نترسيم. قرار نیست همه یکجا به پستِ هم بخورند و یکدیگر را پیدا… بیشتر »
“هوالمحبوب” می دانی؟! هربار که نوشته های لوتی وارت مقابلم رژه می روند. ترسِ از درونِ ناشناخته ات چنگی به دلم می اندازد. من نمی شناسمت! درونت برایم همچون هندوانه دربسته است. حقیقتا نمی خواهم هم بشناسم! می ترسم هندوانه را برش بزنم و ببینم… بیشتر »
“هوالمحبوب” تا دیدمش قلبم از تپش افتاد. با تعجب گفتم تو کجا بودی که من ندیدمت… زُل زدم بهش با چشمام می خواستم بخورمش! لعنتی کفش قشنگی بود… پ.ن1: اصلا چنان بهم شوک داد چند لحظه فقط میخکوبِ ویترین بودم. چرا موقع خرید… بیشتر »
“هوالمحبوب” توصیه اکید بنده به تمامِ دانش بجویان این است که؛ << عزیزِ من! وقتی سرکلاس گوش نمیدی؟! چرا یهو سرت را میاری بالا و زُل می زنی به استاد و هی تایید می کنی؟! حالا تایید هیچ! چرا کلامش را ندانسته تکمیل می کنی؟! تو همون… بیشتر »
“هوالمحبوب” صبج که بیدار شدم، گوشی را دستم گرفتم. شروع کردم به نوشتنِ یک غُرِ طویل که؛ - ای داد، ای فریاد خوابم می آید یعنی چه!؟ چرا کلاس ها انقدر زود است… نمی شد از ساعت ده شروع می شد. و کلی حرف دیگر. آمدم انتشار را لمس کنم نمی… بیشتر »
“هوالمحجوب” رو به همکلاسی ها با خنده: - ماریا استادِ ماست مالی و جمع کردنِ گند کاریاشه! چنان همه چیو سرهم می کنه آدم نمیفهمه از کجا و دقیقا چی چی شد!!! رو به من : - ببین برو تو این دولت یه شغل دست و پا کن خیلی بدردش می خوری… من… بیشتر »
“هوالمحجوب” یک همکلاسی دارم، دلم می خواهد سر به تنش نباشد! تمام/. پ.ن: تعارف ندارم که! بیشتر »
“هوالشافی” دیروز مَلامت کردم، امروز سرم آمد! وَه چه به سر آمدنِ شیرینی ست… هرچند دیر آمدی،اما خوش آمدی ای جنونِ عشق! بیشتر »
“هوالشافی” در این چند روز تمامِ سعی ام را کردم تا درست مثل بقیه در مراسمات باشم. هرچند با سلیقه ای متفاوت، اما بودم. هرشب حوالی هشت سر به پایین رفتم حسینیه سرِ خیابانمان و نیم ساعت پای منبرِ یک عزیز نشستم و بعد از روضه ی او، دوباره سر به… بیشتر »
“هوالمحبوب” مقابلِ درب هیئت ایستاده بود. لیوان چای در دست منتظر بود تا نذورات را بگیرد. با دیدن کیسه ی زباله آویزان به درخت لیوان را به خواهرش داد و از او خواست تا لیوان را در آن بياندازد. شلوغی جمع اجازه نداد تا لیوان درونِ کیسه… بیشتر »
“هوالمحبوب” می دانی کجا جگرت را پاره پاره می کند؟! آنجا که؛ شوکِ غارت تمام نشده آب به خیمه رسید… بیشتر »
“هوالشافی” مويه نکن، اشک مریز بر سینه مکوب، چنگ نزن مصیبت تازه از امشب شروع خواهد شد… بیشتر »
“هوالمحبوب” جوان پیر می شود پیر میمیرد وقتی مصائب تو به گوش می رسد بیشتر »
“هوالمحبوب” دلی که آماده باشد و صاف، با شنیدن هر روضه ای شروع به لرزیدن می کند وگرنه مراسمات و مداح ها همه بهانه اند. اصل همان دل است که باید حضور پیدا کند! بیشتر »
“هوالمحبوب” تو مطب منتظر بودیم که يه پسر جوانِ قد بلند با حال نزار و پوستی سرخ واردشد. دو تا خانم و یک آقای ديگه هم همراه داشت. کمی نگذشته بود که شناختمش، خب دیگه اسلام دستم را بسته وگرنه می رفتم جلو ميزدم رو شونه اش و می گفتم: رفیق از… بیشتر »
“هوالمحبوب” آمدم بنویسم، کلمات فرار کردند. لاجرم محکوم به سکوت شدم… بیشتر »
“هوالحبیب” ساعت به وقتِ ده صبح : - اینجا هنوز هوا تاریک است ، نمی خواهی بیدار شوی خورشیدِ من ؟! بیشتر »
“هوالمحبوب” آینه ی سرویس شده است آینه ی دق ام! وقتی داشتم موهایم را پشتِ گوش می انداختم دو موی سفیدی را دیدم که لا به لای موهای دیگر پنهان شده بودند. با تعجب، لمسشان کردم خم شدم و از نزدیک زل زدم دیدم که بله درست می بینم! همیشه می گفتم… بیشتر »
ارسال شده در 5 مهر 1396 توسط . . . ماریا . . . در دلتنگ نامه, حضور من تا ظهور تو, قریب اما غریب, تلخ مثل زهر
“هوالشافی” “از غمِ غربتِ تو قامتم خم شده است . . . رنگ به رخسار ندارم امشب!” بیشتر »
“هوالمحبوب” به محرم که می رسم کتابِ حماسه ی حسینی می شود غذایم . به لطفِ دوست آفتاب در حجاب هم اضافه شده … هر دو را دوست دارم. کتاب های شهید مطهری تمام ذهن و فکرم را باز می کند، آنقدر نوشته هایش برایم شیرین است که گاهی زمان را… بیشتر »
“هوالمحبوب” سِر تو سری را به باد داد! و چه شیرین از دست دادنی است… وقتی تمامت فدای عشقی می شود که خونبهای آن به دستِ معشوق پرداخت شده… …قلم… پ.ن: به راستی چه چیز را شهادت می دهند که این سرانجام شهادت نام… بیشتر »
“هوالمحجوب” یک جوري با شخصیت سلام داد که انگار نه انگار این همونیه که صدا داد و فریادِ هر روزش تو خونه ماست :/ پ.ن: بديش ميدونيد چیه؟! اینکه کنار غریبه ها خوش اخلاق و متشخص باشی و به خانواده که برسی اژدها دو سر باشی.. . بیشتر »
“هوالمحبوب” سالی که از پیش دانشگاهی خلاص شده بودم. آقای داماد - همسرِ خواهرم- شیف های شب کاری داشتند. من هم به حُکمِ بادیگارد! هر روز نزدیکِ غروب هِلِکُ هِلِک تشریف می بردم خانه خواهر و شب آنجا بودم. رفتن حالا خیلی سخت نبود سخت آنجایی… بیشتر »
“هوالمحجوب” گوشهایم شنید: - بخواه تا دعوت ات کند. چشم هایم جواب داد: - هنوز به ان خواستن نرسیده ام! و اشک بود که جاری شد… بیشتر »
“هوالمحجوب” - دخترک زُل زده بود به صورتم انگار که یک موجود ناشناخته دیده است . لبخند زدم تکانی نخورد در همان خیره بودن اش رهایش کردم. + خیلی دوست دارم وارد مغز این بچه هایی که بهم زل زدن بشم تا ببینیم دقیقا این نگاهِ خیره مانندشون از… بیشتر »
“هوالمحبوب” کل مسیرِ بازگشت را با شاگردانِ خیالی ام گپ و گفت کردم. آنقدر غرق اش بودم که وقتی به خودم آمدم دیدم یک خیابان از مسیری که باید پیاده می شدم دور شده ام! پ.ن: تدریس ، پیشنهادِ دوباره ی تدریس . . . چیکار کنم خدا ؟؟؟ بیشتر »
“هوالمحجوب” سست شده ام؛ این را از میانِ اشک هایم بیرون کشیدم . . . بیشتر »
“هوالمحبوب” کفش هایم را پوشیدم و از پله های حسینیه بالا رفتم، چند دختر بچه در حالِ چینشِ بازی هایشان بودند. صدای یکی اشان که انگار ارشدِ بقیه بود به گوش می رسید. داشت تقسیمِ نقش می کرد: - تو برادر شوهرم باش! توام مادرشوهرم نه نه تو… بیشتر »
“هوالمحبوب” می ترسم که یک روز برسد و در حسرت دیدار تو روحم از کالبد خارج بشود و مرگ را در هر ثانیه اش تجربه کنم. . . پ.ن: خدایا توفیق خدمت به پدر مادرم را بده :( به من رحم کن… بیشتر »
“هوالمحبوب” تو حرف خدا را گوش بده تا او هم حرفت را گوش بدهد. وقتی هزاران بار تاکید می کند فلان کار را نکن، و تو می کنی! چه توقعی داری که هزاران بار در خواست کردنت را اجابت کند؟! پ.ن: خدای من مهربان تر از آن است که تو را گرفتار… بیشتر »
“هوالمحبوب” خدا نگذره از اون پشه ای که کفِ پا رو برای نیش زدن انتخاب می کنه! پ.ن: رفتیم توی پاییز پشه ها تازه يادشون افتاده نیش بزنن!!! بیشتر »
“هوالمحبوب” خسته و کوفته خیابان را رد می کنی و نزدیک می شوی به درب خانه که یک منظره همانجا در چند قدمی ات میخ کوبت می کند! می ایستی آن کنار و منتظری تا راهش را بگیرد و برود… چند قدم آن ور تر هم اقای جوانی در حالِ تعمیر ماشین اش است… بیشتر »
“هوالخالق” تو هوای گرفته ات را بیاور، ریزش برگ هایت را هم… عِطرِ نمِ باران که به مشامم خورد، صدای خِش خِش برگ های زیر پا که به گوش رسید ، آن وقت من هم آمدنت را تبریک می گویم .… بیشتر »
“هوالمحبوب” چو خیالی بِمُرد…روحی به عزا بِنْشَست! پ.ن: خیالم - مُرد - عزادارم بیشتر »
“هوالمحبوب” می گفت می خواهم يک عروسک بخرم، شبیه به مادرم! تا همیشه کنارم داشته باشم اش. . . بیشتر »