“هوالمحبوب” گرچه نیستند و این پیروزی را ندیدند، اما پیش از رفتن آنها پیروزیِ اصلی را چشیدند. آنهم معامله اشان با خدا بود… پ.ن: به یادِ شهدای مظلومِ مدافعین حرم … پ.ن2: درهای شهادت هیچگاه بسته نخواهد شد تا زمانی که عشق در… بیشتر »
آرشیو برای: "آبان 1396"
“هوالمحبوب” سوار ماشین که شدم کمربند را بستم و با خودم گفتم خودت را برای مسابقه آماده کن! گازداد ، تو دومین گاز لایی کشید. تو چهارمین گاز کم مونده بود با سرعت 120 بزنه به یه موتوری… تو ششمین گاز از یه لایی کشیدن رسید به دو تا لایی… بیشتر »
“هوالمحبوب” بهت حسودیم شد میم-عین! حسودیم شد که بعد از تحصیلات دانشگاهی راهی قم شدی و داری دروس مقدماتی را طی می کنی. حسودیم شد که با لذت از ایران تعریف می کردی و می گفتی کشور عالی هستش! حسودیم شد که با عشق این مسیر طولانی را به جانت می… بیشتر »
“هوالمحجوب” کسانی که در زندگی دچار سختی می شوند. از آن سختی یک نتیجه می گیرند: 1- یا قوی تر از قبل می شوند دیگر چیزی تکان اشان نمی دهد. 2- یا از قبل هم ضعیف تر و زودرنج تر می شوند. متاسفانه شماره دوم شایع تر است :( پ.ن: هیچوقت هیچکس را… بیشتر »
“هوالقادر” کاش می شد همانقدر که خوب حرف می زنیم، خوب هم عمل می کردیم… پ.ن: شده ام زنبوری بدونِ عسل! بیشتر »
“هوالمحجوب” کاش می شد، یادت را روی دلم سنجاق می کردم… آن وقت، هیچگاه راهی برای فراموش کردنت نبود! پ.ن: اللهم عجل لولیک الفرج… بیشتر »
“هوالمحبوب” خب دلیل اینکه جواب کامنت را اینجا میذارم این بود که جواب دادن تو کامنتها برام سخت بود همم اینکه شاید جواب سوال خیلی از رهگذر هایی باشه که هر از چندگاهی مسیرشان به اینجا میخوره. بابتِ نظرت ممنونم هدیه کوچکِ عزیز از صراحتت هم… بیشتر »
“هوالمحبوب” معصومیت از نظر من یعنی کمال، یعنی تمام بودن… حیف نیست پرونده ی این کمال این کامل بودن با یک مرگ طبیعی -که همه ی آدم های عادی روزگار به این شکل می روند- بسته شود؟! اصلا هرچقدر هم حساب بکنم نمی توانم تصور کنم شهادت نصیبِ… بیشتر »
“هوالمحجوب” چند روزِ پیش احساساتم را در موردِ یک کتاب اینجا نوشتم ولی اشاره ای به این نکردم که چه کتابی. اسم کتاب: “اعترافات غلامان". روایتِ کتاب به دستِ غلام هایی است که با امام رضا علیه السلام برخورد داشتند. در واقع کل کتاب از… بیشتر »
“هوالحبیب” جایَت را خالی نگهداشته ام؛ ای رفته از دل، پس کی می آیی؟! بیشتر »
“هوالمحجوب” وقتی کل خانواده اطلاع دارند که تو یک وبلاگنویس هستی! تمام ترس ات می شود نکند اینجا را آشنایی بخواند! نکند پی ببرند درونِ من چه می گذرد. نکند… درونگرایی در کنار خوبی هایش این بدی ها را هم دارد. من در ظاهر دختری بشاش،… بیشتر »
“هوالمحبوب” حالا که سقف رویاهایم فرو ریخته ، حالا که مغزم خیالی نمی بافد. شده ام یک جنازه ی متحرک. شده ام کسی که فقط روز و شب اش را سر می کند. آه از این روزها… من بدونِ رویا مرگ را نزدیک تر لمس می کنم. مرگ که فقط از کار افتادنِ جسم… بیشتر »
“هوالمحبوب” فکر کنم وقتشِ با یک جعبه شیرینی بریم دمِ خونه فایرفاکسو دکوراسیونِ جدید اش را تبریک بگیم! پایان نوشت: آخه اینطور بی خبر؟؟؟ من نمی تونم با ظاهر جدیدت کنار بیام :/ یعنی چی من اعتراض دارم… بیشتر »
“هوالمحبوب” یکی بود، یکی نبود. یک درد بود که هر ماه جان به سرت می کرد. حالا هم پشتِ در است. می توانی با لبخند استقبالش بروی یا اینکه با عصبانیتی که دستِ خودت نیست به او اخم کنی و روی برگردانی! حالا دو راه داری، کدام اش!؟ به نام خدا -… بیشتر »
“هوالمحبوب” یک روز صبح چشم باز می کنی و غُرغُر زنان رفتنت را موکول می کنی به دو ساعتِ بعد. دو ساعتِ بعد که می رسد هوس می کنی کتابی که یک سالِ قبل خواندی را دوباره از سر شروع کنی! آخر می دانی وقتی به دردِ بی رویایی دُچار می شوی مجبوری که… بیشتر »
“هوالمحبوب” چه از پایین نگاه اش کنی چه از بالا… چه از چپ و چه از راست ویرانه ویرانه است فرقی ندارد! بیشتر »
“هوالمحبوب” خانم برادرم اصالتا کُرد هستن،از پدر کُردِ قُروه.یادم بود بین حرف ها گفته بود که مادرش اصالتا کرمانشاهی هست. با خودم گفتم حتما از اقوام مادری تو کرمانشاه باید باشن برای همین پیام دادم تا حال اقوام اشون را بپرسم. چند ثانیه… بیشتر »
“هوالمحبوب” از دوره راهنمایی هم مدرسه ای بودیم. ولی بیشترین تاثیر برای دوست شدن را پری گذاشت. اول دبیرستان پری رابطه ش خیلی باهاش خوب شده بود دیگه اوضاع طوری شد که از سلام و علیک بیشتر رفتیم. دختر خوبی بود. لااقل تو دوستی که خوب بود. منم… بیشتر »
“هوالمحبوب” اینجور مواقع دوست داشتم مرد بودم، مذکر بودم…بدونِ هیچ فکری می رفتم وقتی می بینم کاری از دستم بر نمیاد وقتی اخبار را می بینم… خیلی حالم بده خیلی… پ.ن: خیلی دوست دارم به خواهر بگم برو اونجا نیاز به دکتر و… بیشتر »
“هوالمحبوب” یه ساق دستِ گلدار خریدم-بعضی ها شاید بهش بگن آستین!- همه شروع کردن به بحث که این فلانِ و دستت را زیادی خوشگل میکنه و بعضی هام می گفتن نه عیبی نداره… یه گروه یه عقیده داشت یک گروه یه عقیده دیگه! کم مونده بود سر گفت و گو… بیشتر »
“هوالمحجوب” از دور یک جسم بود که از ساق پا تا دور کمر مدور پیش می آمد!!! دقیقا مثل یک فرفره بود! ساپورتی مشکی تن داشت با یک بولیز مشکی یک روپوش جلو باز هم محض خالی نبودن عریضه از رویش… جلوتر که رسید نگاه اش دوخته شد به پسرهایی که… بیشتر »
“هوالمحبوب” خبر را که شنید باورش نشد چندبار قسم داد: بگوجانِ فلانی… همین که مطمئن شد فریاد زد. فریاد از شوق یا درد و یا شاید تلفیقی از هر دو! در فریادش سه بار حسین علیه السلام را صدا کرد. آمد نشست قرارَش نیامد. ایستاد چند قدمی در… بیشتر »
“هوالمحبوب” شب قبل از اول لرزش زمین متوجه شدم و تا انتها تو چهارچوب در ایستاده بودم. خارج از شوکی که وارد شد حالا با دیدن آمار فوتی ها خیلی ناراحتم. خدا به بازمانده ها صبر بده :( خدا رفتگان را بیامرزه. پ.ن: ميگه فقط جک و جانورا انقدر… بیشتر »
“هوالمحبوب” کنارش نشستم، بغلم کرد یک بوسه روی گونه ام کاشت… با خنده گفت: دختر خوبم چطوره؟! آروم گفتم: خسته اس… با همان لحن گفت: نیم کیلو کتاب بردن و آوردن که خستگی نداره گفتم: روحی خسته اس. پیشانیم را بوس کرد و گفت: دخترم… بیشتر »
“هوالمحجوب” چه جمله ی تلخی است ” تاریخ تکرار می شود". برای سخنرانی باید مطالعاتم را بیش تر می کردم. یکی از کتاب هایی که خواندم کتابِ “من و کتاب” بود. کتابی که در آن سخنان ولی فقیه امان را جمع آوری کرده است. وقتی داشتم… بیشتر »
“هوالمحبوب” میخکوب شده ام! میخکوب بر نوشته هایی که محتوای اش تا خودِ استخوانم رسوخ کرده! هر چند دقیقه بخاطرِ احساسی که نمی دانم از کجا پیدایَش شده چشم هایم پر می شوند… برحسبِ عادت دست مقابل دهان می گذارم و آرام چند قطره بیرون می… بیشتر »
“هوالمحبوب” بارها گفته ام که گوش هایم برای شنیدنِ تعریف تربیت نشده اند. زمان تعریف که می شود کر می شوند! تعریف را دوست ندارم… شبِ قبل در حجمی از تعریف ها غرق بودم. برخلاف پیش در سکوت گوش دادم. تاثیرش را گذاشته بود داشتم ذوق مرگ می… بیشتر »
“هوالمحبوب” وقتی در خواب بین رویا و کابوس معلق می شوی، تمام روحت بین منگنه ای قرار می گیرد. منگنه ای که در هر لحظه فشار را بیشتر و بیشتر می کند. آنقدر که وقتی دیگر میان آن دو تیغه در حال جان دادنی روحت برای برگشت به بدن فریاد می زند.… بیشتر »
“هوالمحبوب” در انتظارِ جواب، مقابلِ درب ایستاده بود. هر چند ثانیه ادکلن را بو می کرد. صدای او، انتظارش را تمام کرد: - بَرِش دار… مالِ تو! با این جواب درمانده شد، سیب سرخی که در دست داشت را محکم تر از قبل فشار داد: - آخر نمی شود n… بیشتر »
“هوالمحبوب” وقتی به ده سال پیشِ فیلم و سریال ها نگاه می کنم می بینم توشون خیلی راحت در مورد ولایت فقیه و امام خمینی رحمة الله علیه صحبت میشه. یعنی در واقع اصلا نميشه تو فیلم هاشون از این رکن گفته نشه. ولی دقیقا هرچي از این ده سال گذشته… بیشتر »
“هوالمحبوب” “امروز چه بی قرار است دلم!… پ.ن: اربعین را تسلیت می گم… برای هم دعا کنیم :( پ.ن2: می روم در آغوشِ مادر شاید دلم ارام بگیرد. بیشتر »
“هوالمحبوب” این پودرهای آماده ی پنکیک که تو بازار آمده… من ازش استفاده کردم خیـــلی بدمزه بود فوق العاده! از هرچی پنکیک بدم اومد :( بیشتر »
“هوالمحبوب” پرسیدم: مادرت کجاست؟! کلاس میاد؟! گفت: نه دیگه فعلا درس را ول کرده، خانم برادرم باردار شد موندِ خونه تا به اون برسه… حالا هِی بگین مادرشوهرها بَدن!!! بیشتر »
“هوالمحبوب” شانزده آبان، همه چیز ارام گذشت…انجامِ کارهای شخصی عقب افتاده و دلی که همچنان بر تلاطم اش باقی ست! بیشتر »
“هوالمحبوب” قدیمی ها راست گفتن: هر چی سنگِ برای پایِ لنگِ… شنیدم که تو این سفر کا حساب بانکی اش را خالی کردن! چند میلیون… دوباره به اون کشور رفت ولی دست از پا دراز تر برگشت :( خدایا درسته اختیار دادی تو که می بینی ما بی… بیشتر »
“هوالمحبوب” برادر است دیگر! گاهی می خواهد وسطِ خیابان بین آن همه آدم بلند عرض ارادتت کند: ســـــلام ســــــرهنگ :/ بیشتر »
“هوالمحبوب” من از تو دورُ تو به من نزدیک؛ چه تلخ نیافتنی ست که من دچارش هستم… پ.ن: خیلی دوست داشتم من هم در این ایام شروع به ناله و فغان از نرفتن به زیارت کنم. اما وقتی دلی نخواهد یعنی همچنان زمان اش نیست… بیشتر »
“هوالمحبوب” فکر کنم همه ی ما آدم ها یک دست لباس داریم که فوق العاده راحتیم توش! این دست لباس هم خیلی سالِ که همراهمون هست، نه دلمون میاد بندازیم دور… و نه دلمون میاد دیگه نداشته باشیم اش…… بیشتر »
“هوالمحجوب” کم کم داریم به نیمه های پاییز می رسیم. اما دریغ از یک هوای پاییزی! یک بارانِ قشنگ، یک نسیمِ دل انگیز… هوا کاملا تابستانی :( خیلی سالِ تو این شهر پاییز و زمستون نازدار شدن باید کلی نازشون را بکشیم تا یه رُخ به ما نشون… بیشتر »
“هوالمحبوب” داشتن به هم فخر فروشی می کردن، وسطِ این فشارهای فخرفروشی کردن اسم ها یادشون می رفت. تا به مِن مِن میافتادن من سریع از آنور سالن بلند حرفشون را تکمیل می کردم. بعد از آخرین تکمیل کردنم به ثانیه نکشیده گفت: - شما که باز… بیشتر »
“هوالمحبوب” خدایا بیا بغلم کن :( بیشتر »
“هوالمحبوب” یک طوری دارید پیش ميريد که تا چند سال آینده همه ی مایعنی نسل جوان یک سکولاریسم به تمام معنا بار میایم… بیشتر »
“هوالمحبوب” شما مثل من نباشید بین اهم و مهم گیر کردید انتخاب درست کنید! الان مثلا من دوشنبه امتحان دارم از یک طرف هم به ناله های یک دختر جوان لبیک گفتم و بعد از کلاس باید برم پیشش… اونوقت کی درس بخونم!؟ خدا ميدونه… فکر کنم… بیشتر »
“هوالمحبوب” با بعضی ها که وارد یک بحث می شی سریع شروع می کنن به تیر انداختن تیر انداختن برای جذب کردن! چطوری ؟! مثلا انتهای بحث می گن: شما چقدر خانمی! شما دختر گلی هستی! چقدر شما خوبی. یا مثلا اگر چهره تون را دیده باشن میگن: شما چه خانم… بیشتر »
“هوالمحبوب” وقتِ پخشِ سریال کره ای دکتر از تماشا… با تعجب می پرسم: مگه اوتیسمی ها هم می تونن درس بخونن!؟ با جدیت تمام جواب میده: الان مثلا تو این همه مدت چطور درس خوندی؟!!! من: :/ بیشتر »
“هوالمحبوب” ساعت به وقتِ پاییز، اندک هوای گرفته ای داریم که نور را از اتاق گرفته! گوشه دنج اتاق نشسته ام . لپ تاپم-یارِ غارم- روی پاهایم نشسته، من حرف می زنم، او می نویسد. به پوچی رسیده ام. پوچی اینده پوچی حال! در این روزها عصبی تر از… بیشتر »
“هوالمحبوب” عهد کردم برایت بنویسم در عوض خواستم اگر ثمره ای داشت دعوتم کنی… پ.ن: قدم اول: بسم الله را گفته ام، قدم دوم: طلبِ دعای پدر و مادر برای موفقیت در مسیر :) بیشتر »
“هوالمحبوب” من هیچ خاطره ی خوشی از تو ندارم. پدرم فقط تو را در دار دنیا دارد. در ظاهر هر دو باهم خوبید. در ظاهر خوبید ولی تو… در حق پدر من ظلم کردی در حق فرزندانش ظلم کردی ما را پله هایی کردی برای رسیدن به اهداف خودت. خیـر؟! کدام… بیشتر »
“هوالمحبوب” آن سفر به من یاد داد، فقط دل خواستن شرطِ رفتن نیست… معرفت هم لازم است، شناخت هم لازم است. وقتی این دو نباشد تو بری و برگردی تنها یک لقب از آن سفر نصیبت می شود. آنجا هم دو چکه اشک می ریزی و برمی گردی اما آیا تغییری در تو… بیشتر »
“هوالمحبوب” هروقت دکتر همیز را می بینم یادِ اون افتضاحی میافتم که تو لابیِ هتل بار آوردم :/ ارجاع می دهیم به پستِ ————> “کیف داد" کلیک کنید. بیشتر »
“هوالمحبوب” خب خب خب! درستِ حرفی از کتاب نزدم این مدت ولی دلیل بر این نیست که نمی خوانم ( نیش باز) اول که اسم را دیدم فکر کردم یک کتاب طنزِ! ولی خب نبود :) حاجی بابا میرغضب یکی از اولین تجربه های رمان نویسی در زمان ناصرالدین شاه محسوب… بیشتر »
“هوالمحجوب” برای من دروغ دروغ است فرقی ندارد در چه شرایطی! برای هدایت کردن گفته باشی و یا برای جلب رضایت و یا هرچیزِ مثبتی. اینکه با دروغ به مقصود خودت برسی از نظر من منفورترین رسیدن است.وقتی با دروغ به چیزی می رسی فکر نکن چقدر زرنگ… بیشتر »
“هوالمحبوب” منم وقتی جوجه ام مرد تا مدت ها در مرگش سوگواری کردم. وقتی جوجه قُمریِ دوست داشتنی ام پر زد و رفت تا مدت ها در انتظار بازگشتت بودم. هروقت در هرجای خانه از حیاط پشتی گرفته تا حیاط جلویی هر قُمری دیدم با او به زبانِ همان قُمری… بیشتر »
ارسال شده در 9 آبان 1396 توسط . . . ماریا . . . در روزمرگی, قریب اما غریب, خستگی هایم, عجیبتر از عجیب
“هوالمحبوب” این چند ساعت از اون ساعتایی بود که بُریدم. سرش داد زدم. اخم کردم. بین گریه ها محکوم کردم. درست و غلطش را نمی دونم. ولی یکجا آدم می بُره… ادامه دادن براش سخت میشه. برای منم دقیقا همینجا بود تو یک ساعت گریه کردم، نمازم را… بیشتر »
“هوالمحبوب” یکی نوشته بود که کیفی با قیمت گزاف دیده و خریده. فردای خرید فهمیده است که خریدش اشتباه بوده و برای کاری واجب دیگر پول نداشته!بعد هم رفته کیف را تغییر داده و یک قیمت مناسب را خریده و بقیه پول را در جیبش گذاشته. انتهایش هم… بیشتر »
“هوالمحبوب” قهرم باهات، دوست ندارم… دوست ندارم چون اذيتم می کنی دوست ندارم چون دست گذاشتی رو نقطه ضعف من دوست ندارم چون… تا اطلاع ثانوی ازت هيچي نمی خوام هيچي. فقط بزار نفس بکشم فعلا همین! بیشتر »
“هوالمحجوب” هرچی به ترم های آخر نزدیک تر می شیم شکم بارگیامون بیشتر و بیشتر میشه! هر روز صبحانه های مختلف از کله پاچه بگیر تا حلیم و خوراک های مختلف… همه تو این دو ماه شروع ترم وزن اضافه کردن :/ البته به جز من که همه اش در حال دویدن… بیشتر »
“هوالمحجوب” سینی چای به دست وارد سالن شدم. طبق احترام به سمتِ پیرخانه رفتم تا اول به او تعارف کنم. نرسیده به او اشاره ای به علیرام کرد و گفت: اول برای علیرام ببر! ناگهان رگِ شوخ طبعی ام اوت کرد. راهم را کج کردم به سمتِ علیرام سینی را به… بیشتر »
“هوالمحبوب” برحسب اتفاق وارد یک وبلاگ شدم، اول اش فکر کردم یکی همینطوری از شام و نهاری که هر روز میخوره می نویسه، چند نفرم میان بهش کامنت میدن: عزیـــــــــزم نوشِ جانت! خب تا حدودی هم همینطور بود. نویسنده وبلاگ دختر جوانی بود که دو پستِ… بیشتر »
“هوالمحبوب” چراغ مغزم خاموش است! ذهنی برای استراحت به خواب رفته… بیشتر »
“هوالباقی” کاش هیچ مادر و پدری داغِ اولاد نبیند و هیچ اولادی داغِ این دو را… چه “کاشِ” نا معقولی! پ.ن1: موقع مرگ کسی همه برای خودشان گریه می کنند، گریه می کنند چون دیگر متوفی را نمی بینند دیگر کنارشان ندارند…… بیشتر »
“هوالمحبوب” خدای لاف زدن بود! گاهی فکر می کردم اينهمه حرف صد من يه غاز را از شب قبل چیده و حالا برای من اول صبح پهن می کند… کل مسیر را روی منبر از چیزهای خودساخته ذهن اش می گفت. من هم در سکوت به حماقت خودم می خندیدم! یکبار که… بیشتر »
“هوالمحبوب” هفت آبان، دختری بود که چشم باز نکرده غم هوشیارش کرد… بیشتر »
“هوالمحبوب” صدایش می کند آذر! و من با شنیدنِ این خطاب ساعت ها فکر می کنم کسی که مادرش را با نام کوچک صدا می کند. هنگام عصبانیت ایا شانی برای آن مادر قائل می شود! شاید شنیدنِ اسم ات با بیانِ شیرین یک کودک لذت بخش باشد. اما همین واژه که… بیشتر »
“هوالحبیب” بیشتر »
“هوالمحجوب” پرسیدند: صدای فرزندمان که اذیتتان نمی کند؟! جواب دادیم: فرزند که نه اما پدر فرزند چرا… پ.ن: شوخ طبعی در این مواقع مفید است. بله! D: بیشتر »
“هوالمحبوب” نیم ساعت است زُل زده ام به موجودِ کوچکِ هشت پایی که روی سقف در حالِ قدم زدن است! این همه ترس از تو را نمی توانم درک کنم، فقط می دانم از هرچه عنکبوت است بیزارم. بـــــیزار… بعدا نوشت: آیا عنکبوت ها می توانند از… بیشتر »
“هوالمحبوب” شیشه ی قبح شکسته! هوا بوی تعفن می دهد… دیگر چشم طالبِ نگاه نیست، گوش صدا نمی خواهد! رمقی برای قدم زدن نمانده. ذهن جوابی برای این همه تغییر ندارد! باید کوچ کرد… شهر انگار دیگر برای ما نیست! بیشتر »
“هوالمحبوب” تنها منم که در وسط کلاس درس با سر رفتن حوصله شروع به حل کردن جدول می کنم. هرجا هم گیر کردم با پررويى تمام از استاد حاضر بپرسم و جدول را تمام کنم! پ.ن: خدایا ما را ببخش… بیشتر »
“هوالمحجوب” چند دختر جوان در حال خندیدن بودند، دلم پرکشید برای روزهای خوشِ خودم… بیشتر »
“هوالمحبوب” اسم اش را چه بگذارم؟! -دلجویی؟! -منم هستم!؟ -بهم ایمان بیار؟! کدامیک؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بیشتر »
“هوالمحبوب” همکلاسی جدید بود. نام خانوادگی اش صیاد ولی ما به شوخی صیاد شیرازی صدایش می کردیم. اولین جلسه معلم جغرافیا پرسید از کجا آمده. جواب داد: سیستان! آه ازنهادِ معلم بلند شد و گفت: محروم! جو سنگین شد. احساس کردیم صیاد شرمنده شد.معذب… بیشتر »
“هوالمحبوب” مادربزرگ جانم یک گردنبند دارند که از سنگ های مختلف درست شده. این سنگ ها هم از عقیق گرفته تا مهره مار و… همه هم اصیل با قدمت اند. وقتی با دوست در حالِ بادکش درمانی بودیم. دوست گردنبند مادربزرگ را دید. با چشم اشاره کرد و… بیشتر »
“هوالمحبوب” این روزها موجی راه افتاده است. موجی که خیلی ها کشتی اشان را روی آن سوار کرده و در حالِ رسیدن به امیالِ شخصی خود اند به همان اندازه کثیف. حتما اگر اینستاگرام دارید با استوری های جدید رو برو شدید! استوری هایی که در آن فریادِ :… بیشتر »
“هوالمحبوب” شماره ش را که دیدم تعجب کردم! یک سال بیشتر بود که از هم خبری نگرفته بودیم بین حال و احوال پرسی اش گفت: داشتم مخاطب های گوشی ام را چک می کردم اسم ت را دیدم، به یاد آوردمت! زدم زیر خنده : مرسی که فراموش ام کرده بودی…… بیشتر »
“هوالمحبوب” می خندم، حرف می زنم، شیطنت می کنم، سر به سر میذارم،فکر می کنم از خوردن لذت می برم،برق تو چشمام هست، گاهی هم غمگین می شم! این یعنی هنوز هستم… هنوز زنده ام و زندگی می کنم، هنوز در حالِ دویدنم… این یعنی به معنای یک… بیشتر »
“هوالمحبوب” به عکس های گذشته که نگاه می کنم، می بینم که خیلی ها دیگر در کنارم نیستند! شاید بودند افرادی که سال ها در کنارم داشتم ولی حالا صلاح دیدم که در کنارم نباشند. از نبودنشان خیلی ناراحت نیستم. موقعیت طوری پیش رفت که بودنشان شخصیتی… بیشتر »
“هوالمحبوب” بویِ نم گرفته ی رویاهایم خیلی تیز مشامم را می برد. نه دستی دارم که دور ریزشان کنم! و نه یاریِ ساختن… روزها تکراری تر از دیروز می گذرند. انگار نه انگار که قرار بود من این نباشم! بیشتر »
“هوالخالق” مهر تمام شد! بدونِ باران بدونِ برگ ریزان… چه نامهربان مِهری داشتم امسال! بیشتر »
“هوالمحبوب” خدایا چرا من ترسی ندارم از زدن حرفهام! چرا انقدر صریح تلخ و شیرین را راحت میگم… پ.ن: راست راست زُل زدم بهش و گفتم حالم از اینجا بهم میخوره!!!! توضیح نوشت: من رُک گو به هیچ عنوان نیستم. تمام/. بیشتر »