“هوالمحبوب” ای کسانی که مُدام تصویر غذا می گذارید . من ازتـــــــــــــــــــون ، نمـــــــــــــــــــی گذرم ! تمامــــــ/. بیشتر »
آرشیو برای: "مرداد 1396"
“هوالمحبوب” “هرچقدر بیشتر روی"این” زوم می شوم، بیشتر میفهمم که انگار “این” منم! “ پ.ن: همیشه شخصيتهایی هستند که شبیهمان باشند. بیشتر »
“هوالمحبوب” چقدر خوب می شد اگر، تمام ماه های سال سی و یکمین روز داشتند! سی و یک برایم حکمِ وقتِ اضافه را دارد. . . انگار که همه ی سی روز در یک طرف و این یک روز، طرفی دیگر! بیشتر »
“هوالمحبوب” خوابِ “ش.چ” و “آ.خ” را دیدم . . . اینبار نشد حرف بزنم . یعنی اینکه جرات نکردم و زبانم قفل شد . “ش.چ” نشسته بود روی سجاده و منتظر اذان بود . با همان عینک با همان تیپ . “آ.خ” هم… بیشتر »
“هوالمحبوب” می فرمایند که خانم ها در زمان دلتنگی خرید بنمایند درست می شوند . با عرض معذرت بیخود گفته اند ! ما خرید نِمودیم کلی هم حرص بِخوردیم !!! پ.ن1: دیروز رگِ وقاحت و بی حیایی ام اوت کرده بود ، کلی با فروشنده بحث کردم . الآن هم… بیشتر »
“هوالمحبوب” 1) دستش را شیشه بریده ! از زبان شازده جانم : توپ وسط بود ، اون می خواست شوت کنه ! ولی من شوت کردم . عصبانی شد سنگ برداشت رفت سراغِ ماشین بابام ! منم رفتم با دست کوبیدم به شیشه مغازشون رفت تو دستم :/ 2) دردانه نوشت :… بیشتر »
“هوالمحبوب” ” سردرد عبارت است از تنها دردی که نامبرده نمی تواند تحمل کند “ اکتشاف نوشت : اینجانب پس از فشارهای وارده بر مغزِ مبارک تازه کشف کرده ام که سردرد های صبحگاهی - یعنی زمان بیداری از خواب- بدلیل بوی قلیان های آقای… بیشتر »
“هوالشافی” هیچوقت دربند بودن را دوست نداشتم. بندِ یک خانه بودن، بندِ درس، بندِ افکار، بندِ یک مجموعه، بندِ یک محیط و بندِ یک خانواده. ترسِ دربند بودن هنوز که هنوز است در من زنده است. و من هر روز دارم تمام بند های ترسناکی در ذهن دارم را… بیشتر »
“هوالمحبوب” امروز از آن روزهاییست که دوست دارم نباشد. دوست دارم متحول شود و زمین، آسمان هر دو باهم تغییر کنند. دوست دارم همه چیز بهم بریزد و از نو شروع شود. امروز از آن روزهاییست که روزِ من نیست! بعدا نوشت: باید برم، باید از این… بیشتر »
“هوالمحبوب” دوست دارم برای یک مدت شاید طولانی درِ اینجا را تخته کنم. نه اینکه در قبل انگیزه داشته باشم برای نوشتن همین الانش “انگیزه نداشتن” هم ندارم! دچار یک بیماری مسری شدم انگار. پ.ن: همسایه جدید معتاد تشريف… بیشتر »
“هوالمحبوب” یوقت زشت نباشه بعد از 24 سال حیات در این دنیا امروز در اینه متوجه شدم دندون نیشِ سمتِ راستم کمی مایل به چپه !!! حالا هربار میخندم حواسم به این کج اس ! ***** (بنابر دلایل امنیتی این پاراگراف حذف شد ) ***** گِل بگیرن… بیشتر »
“هوالمعشوق” می خندی تا دنیا رنگی تازه شود با لبخندت شادی بی اندازه شود می خندی تا خوش بِنشینی در باور من می خندد همراه تو اشک آخرِ من بنشین لحظه ای رو در روی من چایم را با عطرت هم بزن بنشین تا شود نقش فال ما نقش هم فردا شدن می خوابم تا… بیشتر »
“هوالمحجوب” شب که میشد زمان خواب حرف میزدیم : من به فکر این بودم فردا چه بازی بکنیم . او به فکر اینکه چه کسی خانه اشان را مرتب میکند . من به این فکر بودم که فردا کدام پارک برویم. او به این فکر که حیاط خانه اشان را چه کسی جارو میکند .… بیشتر »
“هوالمحبوب” تصویر خودش و برادرزاده اش که در آغوشش بود را گذاشت . نوشتم : - به به عمه ی دماغ گنده ! سریع جواب داد : - دماغ من کجاش گنده اس ؟ نوشتم : - اگه گنده نبود که مدام از نیم رخ و سه رخ چهره ات عکس نمیذاشتی . نوشت : - از بینی تو… بیشتر »
“هوالمحبوب” پروفایلش را که دید ، صفحه ی چت شخصی را باز کرد . . . - تولدت مبارک نکته: با یک تبریک و یا مبارک باد گفتن ، هیچکس نمرده است . بیشتر »
“هوالمحبوب” وقتی کودکی کسی همچنان در ذهنت باقی باشد . با دیدن بزرگی آن شخص نمی توانی به خودت بقبولانی که این ، همان کودک سابق است که انقدر بزرگ شده است . با دیدن تصاویر احسان ، نمی توانستم باور کنم پسربچه ی کودک و تپلی که همیشه او را در… بیشتر »
“هوالمحبوب” کیفم را روی یک سکو گذاشتم و رفتم . موقع بازگشت دیدم کیفم خالی شده است ، کیف پولی که همیشه کارتهای شناسایی ام در آن بود نبود در عوض کارتهای شناسایی درون کیف بود . با حول دست چرخاندم و دیدم گوشی همراهم هست . یک نفس راحت کشیدم و… بیشتر »
“هوالمحبوب” وقتی از قنوتهایم به راحتی میگذرم ، وقتی نمازم تنها با چند دقیقه ی کوتاه خاتمه می یابد. به خودم میگویم : - اگر این آخرین باشد چه . . . بیشتر »
“هوالمحبوب” بنا به دلایلی دوست ندارم فردا برم باغ. اگرم برم، با علیار چه کنم :( حوصله سر و کله زدن و توجهاتش را ندارم. پ.ن: احساس میکنم در استخری از فقر شنا میکنم :/ خدا هیچکس و بی پول نکنه. . . آمین بعدا نوشت : از این خوشی گذشتم… بیشتر »
“هوالمحبوب” با خانم برادر رفته بودیم خرید ، در یکی از مغازه ها با خانم فروشنده مدام حرف میزدم و راهنمایی می خواستم . در بین پرو خانم برادرجان ، من خودم را باد میزدم . خانم فروشنده با لبخند نگاهم کرد و گفت : من با این مانتو دارم از گرما… بیشتر »
“هوالمحجوب” می گفتم: -اصلا تابستان را دوستندارم ، بهار راهم . وای چند روز دیگر پاییز می اید ، به نظرم اصلا باید تعطیلات را بیاندازند پاییز و زمستان! نگاهم کرد از آن نگاه های عاقل اندر سفیه ، پرسید : - حاضری در تابستان ، در همین هوای گرم… بیشتر »
“هوالمحبوب” اگر امروز ملاقاتت میکردم شاید خیلی بیشتر از سه سالِ قبل حضورِ در کنارت را غنیمت می شمردم . آه که چقدر این قلب پر است از این حسرتها . . . از این کاش ها . . . بودن در کنار گنبد سبزت برایم رویا شده است . درست مثل تمام خوابهایم . بیشتر »
“هوالمحبوب” کاش واقعی بودی کاش دنباله دار می شدی کاش هيچوقت بیدار نمیشدم کاش روحم تو همون لحظات حبس ميشد و بر نمی گشت. بیشتر »
“هوالمحبوب” به انتهای قنوتم که رسیدم ، فهمیدم تمام دعاهای خوانده شده را از فعل مفردِ “من” به فعل جمعِ “ما” تبدیل کرده ام . ناخواسته ! به گمانم به گشایش دعاهایم نزدیک تر می شوم . . . پ.ن: برای… بیشتر »
“هوالمحجوب” بعد از مرگش آمده بود خوابِ کسی ، تعریف میکرد در خواب دیده است که فلانیِ مرحوم وارد مراسمی شده است و وسط مجلس میخورد زمین ، هرکس که میرود کمکش کند و بلندش کند اجازه نمیداده و مدام از مادر کمک می خواسته . به مادر گفت : حلالش… بیشتر »
“هوالمحبوب” با این پیغام : - ماریا از طلبه ها متنفرم ، متنفر . چتهای بعدی که برایم فرستاده بود را تند تند خواندم ببینم رگِ نفرتِ دوست گرامی را چه کسی تحریک کرده است . به نکات جالبی رسیدم . بر اساس شواهد دوست گرامی به وسیله یکی دیگر… بیشتر »
“هوالمحبوب” به صورت ساده میبندیش ، میافته پشتِ گردن و دورِ گردن ، هم بیشتر گرمت میشه همم بخاطر هوای گرم و تعریق زیاد میشه و سوزش ایجاد میشه . اگه ببافی ، وقتی پشت روسری و چادر قرار میگیره مدام کج و کوله میشه ، روی گردنت ویراژ میده ، از… بیشتر »
“هوالمحبوب” پستِ قبل حرف از جوزِپه و ترساندن من شد.گفتم یه یادی بکنم از آن روزهایی که جوزِپه جانم صبح ها بیدار میشدند و میرفتند سرویس بهداشتی ! شیر -به قولِ خودشان ، یعنی من - پشت آن درب سرویس کمین میکرد و با خروج او با شیوه های مختلف… بیشتر »
“هوالمحجوب” اواخرِ دبستان بود ، آخرین تابستان دبستان . یادم آمد ، سال83 بود . بله دقیقا همان سال بود . خانه در حالِ تعمیر بود . تمام اسباب را برده بودیم طبقه ی آخر . چینش کاملا بهم ریخته بود . آن روزها هر روز کنار لورا بودم . روزها با او… بیشتر »
“هوالمحبوب” دراز کشیده بودم که پشتم درد گرفت ، زمین را نشانه گرفتم و شیرجه زدم روی زمین . اصلا چه کسی گفته است خانم ها باید همه کارشان با وقار باشد ؟ به نظر من باید از روی کاناپه فقط شیرجه زد ، و یا ادای افتادن در آورد و پرت شد روی زمین… بیشتر »
“هوالشافی “ یکی از آشنایان بر اثر سانحه تصادف به همراه همسرش فوت شدند . امروز وقتی برای عرض تسلیت به مراسم رفته بودم ، روی اعلامیه نوشته بودند : بر اثر سانحه تصادف دعوت حق را شتابان لبیک گفتند ! شتابان ؟! یعنی واقعا کسی هست که برای مرگ… بیشتر »
“هوالمحبوب” هوا طوفانی شد با خودم گفتم الان برق برود تنها چه کار کنم ؟ چند دقیقه بعد رفت . درازکشیده ام روی کاناپه و نور گوشی همراه همه جا را روشن کرده ، از چراغهای اضطراری خبری نیست . برای پیدا کردن شمع هم زحمتی به خودم نداده ام .… بیشتر »
“هوالمحبوب” من با افتخار اعلام میکنم عاشق کدو هستم ، ایضا کدو هم ! هرکس کدو دوست نداشته باشد از ما نیست تمام/. بیشتر »
“هوالحبیب” پ.ن: عنوان از ⇐ جنابِ هوشنگِ ابتهاج بیشتر »
“هوالمحبوب” تو در من مرده ای یا نه ، من مرده ام و تو را با خود به کام مرگ کشیده ام . بیا دوباره جان بگیریم . من جوهر ذهنم را به تو هدیه کنم و تو، کلمات چیده شده در کنار هم را . . . مردن برایت خیلی زود است ، روراست بگویم : مرگِ این شراکت… بیشتر »
“هوالمحبوب” ” به همین منوال که پیش بروم ، باید تا چند وقتِ دیگر مراسم ترحیم قلمم را همینجا برگزار کنم… “ بیشتر »
“هوالمحبوب” برای این عکس العمل هایم ، دلیل موجهی ندارم. به من چه مربوط است بعد از اینهمه مدت چقدر تغییر کرده ای!؟ به من چه ربطی دارد همنشینانت چه کسانی هستند ؟! به من چه ربطی دارد که تو را حرص و طمع کور کرده !؟ اصلا تو را به من چه !!!!… بیشتر »
“هوالمحبوب” می گفت : ((من هرچه را که بخواهم مینویسم و در شب قدر لای قرآن می گذارم . تا سالِ بعد هرچه که خواسته بودم برآورده می شود هرچه ! چیزهایی را می نوشتم که برآورده شدنش معجزه بود .)) انگار با این برآورده کردن ها خدا هم میخواست آن… بیشتر »
“هوالمحبوب” چشم باز می شود، تن دوش آب گرم می طلبد. موهای خیسِ بلند صف کشیده اند برای سشوار شدن. صورتی که با ماسک ذغالی شبیه یک جانیِ در حالِ سرقت شده است. تنی کرخت و شکمی که از فرط گشنگی غر می زند. همچنان ایستاده مقابل آینه خیره به… بیشتر »
“هوالحبیب” صبح به صبح آوازِ خوشِ پرنده ی باغ کناری روحم را پرواز میدهد به سمتِ جنگلِ خیال. آنجا دخترکی با موهای مواج، پابرهنه می دود و آواز می خواند. می پرد و رقصِ خوشحالی می کند. . . . بیشتر »
“هوالمحبوب” وقتی بیمار می شوم ، وقتی اطرافم پر از عشق و محبت می شود ، وقتی همه نگران و قربان صدقه می روند . با خودم می گویم کاش همیشه بیمار بودم . بعد که به خودم می آیم و حرفم را مزمزه میکنم ، نهیب میزنم که چرت نگو دخترجان . قضیه خیلی… بیشتر »
“هوالمحبوب” یکی از آرزوهای اینجانب اينه که يه هندونه را بردارم محکم بکوبم زمین! بعد که شکست برش دارم با دست بخورم! بله با دست. بعد هم آب هندونه از لب و لوچه فکم چکه کنه، وااای(چرا اينجا استیکر قلب نداره) اصلاشم چندش و کثیف کاری نیست!… بیشتر »
“هوالمحبوب” صبح داشتم فکر میکردم که يهو گفتم: گوش شیطون کر تابستان مریض نشدم. نذاشت به ظهر برسِ حرفم! هم اکنون درازکش، سردرد، تب و لرز و تنی کرخت افتاده ام یک گوشه! ای خدااااا بیشتر »
“هوالمحبوب” یکی از دوستان پیام داد و دعوتم کرد یکشنبه به صرف عصرانه برم باغشون ، با کمال میل پذیرفتم :) قراره بریم تمشک چینی و بخور بخور . فقط نگرانیم علیارِ ! علیار هم اونجاست . از واقعه گذشته تا به اکنون هیچ چیز تغییر نکرده . . . به… بیشتر »
“هوالمحبوب” خب ، چند روزی هست که حلقه هم به لیستِ اسباب ورزشی من اضافه شده ! 10 الی بیست دقیقه در روز ازش استفاده میکنم ، نکته : 1- هم سنگینه 2- هم کبود کن و اوایل درد آور ! در نتیجه به همان بیست دقیقه در روز اکتفا میکنم ، از… بیشتر »
“هوالمحبوب” نامبرده پس از ان همه مقاومت در مقابل وسوسه های شیطانی مبنی بر خرید کیف و کفش، روز قبل در شکستی حقيرانه به دعوت شیطان لبیک گفته و مسیرش را به سمتِ مغازه مورد علاقه کج نمود! هيهات!!! اُف بر وسوسه های شیرین ؛) بیشتر »
“هوالمحبوب” از کمالاتِ وی همین بس که تا ما را عینک به صورت می بیند. با یک عکس العمل سریع شیشه های عینکمان را ماچ و بوسه نثار میکند. بعد از آن هم جیغ و داد و هوار ما را با نیشی باز به جان میخرد. ما می مانیم و دو شیشه ی کثیف و کار نیمه… بیشتر »
“هوالمحجوب” پ.ن: ناخوش احوالیم. بیشتر »
“هوالمحبوب” رفته بودم کتاب بخرم ، طبقه بالا بودم و بین قفسه ها گرم . بعد از اینکه کتاب مورد نظر را پیدا کردم آمدم حساب کنم . دوستِ جناب فروشنده رفته بودند روی منبر . تا من به میز رسیدم پسرک با آن موهای فرفری و عینک بزرگ روی صورت - از… بیشتر »
“هوالمحبوب” جلوی ماشین عروس مثل فنر بالا و پایین میپریدن و برف شادی میزدن! یک خانم هم آن وسط مسط ها می آمد یه حرکتی میزد و بعد شادباش میداد و میرفت . . . وسط آن بلبشو ارکستر فرمودند : واااای تولد پدر آقا داماده ! بعد آهنگ تولد تولد زدن و… بیشتر »
“هوالمحبوب” خیلی از دوستان بودند که رشته اشان از همان اول معارف بود و بعد، انگار که طوفانی آمده و همه چیز را کن فیکون کرده باشد. ورق زندگی اشان کاملا برگشت. تفاوت اول و تا حالشان شد زمین تا آسمان! مصداق : “یخرجونهم من النور الی… بیشتر »
“هوالقادر” در آن انتهای مغز، پنجره ای کور به چشم می خورد. دلم می خواهد تمام قوایم را جمع کنم و با همین پنجه هایم ، همه چیز را کنار بزنم، خودم را برسانم به همان نقطه ی کور شده. آن مانعی که سد راه تابش شده را باز کنم آنقدر باز که نور به… بیشتر »
“هوالمحبوب” گاهی باید شمشیرت را در مقابل مشکلات غلاف کنی! بدون هیچ کاری بایستی و ببینی! فقط نظاره گر باشی. . . اسمش کم آوردن نیست، صلح است، آتش بس است. پ.ن: مثل یک طوفان می آید و می رود، درصد خرابی ها هم همه بستگی به خودت و… بیشتر »
“هوالمحبوب” اگه یه سوییت تو هتل ریتز بهم بدی نمیخوامش جواهران شنل هم نمیخوامش…. اگه یه ماشین لیموزین بهم بدی میخوام چیکار… اگه برام خدمه استخدام کنی،میخوام چیکار یا یه کاخ توی نوشاتل نمیخوامش… اگه بهم برج ایفل هم بدی میخوام چیکار من عشق… بیشتر »
“هوالمحبوب” دارد اشیانه اش را می سازد ؛ پرنده ای که آمدنش ، نوید پاییز است . . . پ.ن: قُمری ، قُمریِ دوست داشتنی من . بیشتر »
“هوالمحبوب” ملافه را روی سرش کشیده است . خورشید را در اتاق حس میکند ، با این حال انگار نمی خواهد باور کند که وقتِ دل کندن از رخت خواب است . پرده ی چشم را کشیده و تلاش میکند که خواب را دوباره برگرداند . حس پرواز در اتاق پخش می شود ، صدای… بیشتر »
“هوالمحبوب” صبح بعد از مدتها ، بدون اینکه صدای گوشی بیدارم کنه ، بدونِ اینکه کسی وظیفه خطیر بیدار کردنم را داشته باشه . به صورت کاملا شگفتانه خودم بیدار شدم . نه کسل طور ، نه خواب آلود طور ، طوری که اصلا انگار نه انگار خواب بودم . بیدار… بیشتر »
“هوالمحبوب” خیلی حرفها ، اندیشه های خوب و عالی هستند که فقط بخاطر مشهور نبودنِ گوینده اش مورد توجه واقع نمی شوند ! و خیلی حرفها ، اندیشه های مزخرف و چرت وجود دارد که صرفا بخاطر گوینده مشهورش مورد توجه واقع می شوند !!! بیشتر »
“هوالمحبوب” امروز ریشی که برای دین گذاشته شود، می شود: اَخ و ریشی که برای مُد گذاشته شود، می شود: بَه بیشتر »
“هوالمحبوب” هنوز نتونستم اونطور که باید با پیج اینجا توی اینستا ارتباط برقرار کنم با اینکه پیج شخصی دارم و مشکلی توش نیست و خیلی راحت کنار آمدم ولی حالا با وجود این پیج وقتی واردش میشم احساس غربت بهم دست میده و سخت ميتونم احساس پست… بیشتر »
“هوالمحبوب” زیر باران دستهایمان باز بود ، لبخندِ از شادی روی لبهایمان ، می چرخیدیم . . . صورتمان رو به آسمان بود و قطرات یکی پس از دیگری کوبیده میشدند رویش چشم بسته بلند بلند آواز میخواندیم و میخندیدیم ! همان آوازی که آن روزها همه با… بیشتر »
“هوالمحبوب” من میگم مستحبات حکم یک حصار امنیتی را دارند ، همیشه اول از همه مورد تعرض قرار میگیرند .مثل پوستِ محافظ می مانند که از مغز مراقبت می کند. وقتی که کنار میروند دسترسی به مغز هم راحت تر میشود و وقتی نباشند همیشه مغز در معرض تعرض… بیشتر »
“هوالمحبوب” همه ی داشته ها نعمتند،اما از تمامِ داشته هایم شوخ طبعی را نعمت تر میدانم. مقابل هرکسی شوخی نمیکنم ، بعضی ها با کج فهمی هایشان گمان می کنند شوخیِ توام با توهین عیبی ندارد شروع میکنند در جواب آن شوخی ها بی ادبی کردن که من با آن… بیشتر »
“هوالمحبوب” با خودم دو دو تا که میکنم به پنج میرسم ! پنجی که با عقل مردود است ولی می توان با دل پذیرفت . هرچقدر که فکر میکنم به این نتیجه میرسم ؛ مگر چقدر در این دنیا عمر خواهم کرد که بخشی از لحظاتش را سهم کدورت و ناراحتی کنم . در نتیجه… بیشتر »
“هوالمحبوب” این روزها همه یادشان افتاده از من بپرسند : ” درست تمام نشد ؟ کی تمام میشود پس ؟ “ من درس میخوانم سختی به خودم می دهم اما انگار به دیگران فشار می آید! :/ بیشتر »
“هوالشافی” برایم عجیب است کسی از مرگ کسی خوشحال بشود ، و یا اینکه با صراحت بگوید خوب شد مُرد . یادم هست وقتی در بهبوبه خوشحالیِ عیدِ قربان بودیم صحنه ای از مناپخش شد با بهت خیره شده بودم به اجساد روی هم انباشته شده ، اجسادِ سیاه و سفیدی… بیشتر »
“هوالمحبوب” خدا نکند ساعت بیداری ام از هشت بگذرد . آنوقت انگار که یک کوه را از دست داده باشم ، تا خود شب بیحال و سرشکسته روزم را تمام میکنم . صبح زود برایم نقطه طلوع همه ی امیدهاست ، وقتی نبینمش وقتی خنکی اش را حس نکنم . انگار که همه چیز… بیشتر »
“هوالمحجوب” نیمه های شب که می رسد ، می آید مقابل پنجره شمالی می ایستد شروع میکند به دود کردن . . . هر شب کارش همین است . خیلی وقت است که به آن سایه پشت پنجره عادت کرده ام . امشب دوباره آن صحنه تکرار شد ، با این تفاوت که انگار قرار نبود… بیشتر »
“هوالمحبوب” مقابلش نشسته بود ، نخِ پارچه ی دلش را دانه دانه می کشید بیرون و ریش ریش میکرد . دلش از مادرهمسرش خیلی پر بود . با ناراحتی می گفت : - می گوید جلوی برادرشوهرت اینطور نگرد ! مدام به من تذکر می دهد . : - مگر چه طور لباس می پوشی… بیشتر »
“هوالمحجوب” جعبه اسناد خالی بود داشتم کمد را زیر و رو میکردم ، دنبال سندِ خانه بودم . . . در پیچ و تاب کمد بودم که با این مواجه شدم : گوشواره طفولیتم تا پنج سالگی :) قدیمی اند ، اگر یک سال دیگر پر بشود می توان… بیشتر »
“هوالمحبوب” این شخصیت برایم غیرقابل تحمل شده است ، خیلی زیاد . رفتارش ، حرف زدنش، تیپش ، حتی اندامش ! عقایدش هم که دیگر هیچ . اینکه مقابل این آدم انقدر تنم لمس می شود و دلم می خواهد از او فرار کنم برایم عجیب است . من آدمی نبودم که برای… بیشتر »
“هوالمحبوب” زنگ زدم حالش را بپرسم ، صدایش پشتِ تلفن خسته و پژمرده بود . با نگرانی پرسیدم چرا انقدر بیحال است . گفت تقصیر من است ! با تعجب گفتم : من ؟؟؟ گفت: بله تو ! کتابی که برایم آورده بودی را از دیشب تا خود طلوع خورشید درحال خواندن… بیشتر »
“هوالمحجوب” آدمِ خشنی نیستم ، دلِ تنبیه بچه ها را هم ندارم . اما در مقابل کودکان بی ادب و گستاخ شدیدا سست می شوم و دلم می خواهد در همان لحظه ی گستاخ شدنش یک گوشمالی حسابی بدهمش . حیف که مادرش نیستم ! حیــــف . . . پ.ن: نمی توانم… بیشتر »
“هوالمحبوب” با عجله داشتم آماده میشدم که تلفن همراهم صدایش در آمد . زنگ زده بودند تا از من بخواهند یکی از نقش های تئاتر را بازی کنم . می گفتند با خانم فلانی صحبت میکردند به این نتیجه رسیدند که آن نقش را من می توانم بازی کنم ! پرسیدم نقش… بیشتر »
“هوالمحجوب” خیلی وقت بود با تنی کرخت از خواب بیدار نشده بودم . انگار دوباره خوابهای عجیب سراغم آمده . . . شب گذشته را تا صبح در خواب گریه کردم . حوصله ی تعریف کردن خواب مزخرفم را ندارم . فقط امروز صبح برای اولین بار آرزو کردم دیگر خواب… بیشتر »
“هوالمحجوب” داشتم تصاویر را میدیدم ، راستش با دیدن آن تصاویر کمی شوکه شدم . می گویند با ظاهر کار نداشته باشید ، سمعاً طاعتا! ولی ظاهری که با حرف ها جور در نمی آید را چه ؟! تبصره و ماده ای چیزی نیست از این راه رسوخ کنم و حرفم را بزنم ؟… بیشتر »
“هوالمحبوب” پیغام تئاتر به دست همه رسید، برای محرم یک تئاتر قرار است برپا شود. فراخوان زده اند هرکس می تواند برای تست و بازی تشريف ببرد مکالمه بین دو هم کلاسی : زینب : - چقدر حیف! من نمی توانم بروم. فاطمه: - زینب خانم ما اگر… بیشتر »
“هوالمحبوب” احتیاط خیلی خوب است ، نه همیشه نه هرجا . راستش این روزها با خود سرِ جنگ دارم . می خواهم از این محتاط بازی هایم کم کنم . ولی مگر می شود ؟! با گوشت و خونم یکی شده است ، آنقدر که اگر بخواهم جدایش کنم جدایی اش به خون ریزی ختم… بیشتر »
“هوالقادر” اصلا دلیل این کار را نمی فهمم ، گمان نکنم روزی هم بفهمم . .. در کمال ناباوری خودم در عرض نیم ساعت با همکاری دوست پرچم پیج این وبلاگ را در بلادِ اینستاگرام برافراشتم !!! باشد که رستگار شوم .… بیشتر »
“هوالخالق” بعضی ها با یک ریختی تشریف میارن بیرون که ماها تو مراسمات خاص و آنتیک و ازدواج بستگان و درجه یک هم اونطور ظاهر نمیشیم ! حداقل یجوری باشید وقتی اون صورت پاک شد مادر و پدر بشناسنتون ! بیشتر »
“هوالمحبوب” یک لیوان نوشیدنی پر از یخ ، یک کاسه پر از چیپس ، پاپ کُرن ، چیپلت یک رخت خواب نرم . . . یک فیلم کمدی ، و یک موجود مو ژولیده درازکش که از خواب دیشب پُف روی صورتش هنوز نخوابیده ! یک عدد چیپس توی دهان ، یک خنده ی بلند ، لیوان… بیشتر »
“هوالمحبوب” * برای اولین بار کتاب صوتی گوش دادم “دختر شینا” راستش نمی توانم با کتابهای صوتی کنار بیایم ، خوشم نیامد . ا لبته این نوع کتابها برای کسانی که مشغول هستند خیلی خوب است در حین کار و انجام وظایف می توانند گوش بدهند .… بیشتر »
“هوالمحجوب” گاهی فقط باید در مقابل بعضی تهمت ها و قضاوت ها سکوت کرد و گذشت . . . “صبر ، توضیح ندادن ، تلاش نکردن برای اقناع دیگران “ شاید می توان گفت بارزترین نکته این فیلم برای من این بود .… بیشتر »
“هوالمصور” نکته : شما مثل من نباشید ، اجازه بدید بعد از اینکه کاملا رسید از درخت بچینید :) بیشتر »
“هوالمحبوب” این : منم :) وقتی فقط سه الی چهار سالم بود لپمم پره :))) . این کودک درون عکس ته تغاری خاندان پدری و یکی مانده به آخری خاندان مادری است . از آن ته تغاری هایی که قرار نبود باشد :) برویم… بیشتر »
“هوالحبیب” دلم از همین حالا که خبردار شده است در هر ثانیه از من دور و دورتر می شوی ، تنگ و تنگ تر می شود . . . پ.ن : سلام تنهایی . . . دوستِ شفیق همیشگی . بیشتر »
“هوالخالق” دراز میکشم زیر سایه ی درختِ بید ، مجنون وار خیره میشوم به شاخه های از عشق خمیده . . . با هر تابش خورشید ، چشم به هم میدوزم و دوباره زُل میزنم به رقصِ نوری که از هر تکان شاخه برایم خودنمایی میکند شاید برای چندمین بار از شوقِ… بیشتر »
“هوالمحجوب” وقتی تصویر فوت کردن شمع 60 سالگی اش را دیدم . ترس تمام وجودم را گرفت . دلم می خواهد در اوج خداحافظی کنم . . . از پیری می ترسم ، از اینکه در آن سن از گذشته ام راضی نباشم می ترسم . از اینکه چشمانم باز شوند و صدای ناقوس مرگ به… بیشتر »
“هوالمحبوب” همیشه با تکه آخر اشک ها راه خروج را پیدا میکنند : ” یک بوم و دو هوا ، خسته ام بخدا . . . بیشتر »
“هوالمحبوب” شاید یک روز ، در کوچه های خیال قدم زنان به تو برسم . . . پ.ن: میلاد مبارکمان باشد :) بیشتر »
“هوالمحبوب” تماس گرفته اند منزل ! تلفن را برداشته ام ، می پرسند : - کجایی ؟؟!! آمدم بگویم لاس وگاسم ! خنده ام گرفت گفتم : - به گمانم باید منزل باشم ! بیشتر »
“هوالحبیب” یک جفت چشم در انتظارُ ، یک قلب لبریز از شوق رسیدن . . . این همه درد برای وصال کافی نیست ؟؟؟ پ.ن: غُر زیاد دارم ، تله پاتی همه را برایت می فرستم . بیشتر »
“هوالمحبوب” وقتی قرار است یک امر خدایی شود ، یعنی ردپای خدا در آن دیده شود . باید نیتش هم خدایی باشد . من به این موضوع اعتقاد وافر دارم . نیتی که قلبا وصل به خدا باشد هدفش نیز با نور خدا روشن می شود و تمام کائنات دست به دست هم می دهند و… بیشتر »
“هوالمحبوب” خیلی دوست دارم دختر ، خیــــــــــــــــلی . بیشتر »
“هوالمحبوب” حرف از مرگُ رسم و رسوماتش شد . می گفت قومی بخاطر مرگ یک سال سیاه به تن می کنند . گفتم : پدرم وقتی پدربزرگ فوت کردند بعد از مراسم هفت ریش هایش را کوتاه کرد و به همه اعلام کرد که کسی حق ندارد سیاه نگهدارد و ریش نگهدارد هرکس… بیشتر »
“هوالمحبوب” موجوداتی مثل من که همیشه خدا دهانشان مُهر و موم شده است و حرفی از درونیات به بیرون درز نمیکند همیشه محکوم به بی درد بودن هستند . مثلا در یک جمع این موجودات حق دخالت و مشورت دادن به یک شخص مشکل دار ندارند - البته اغلب در بعضی… بیشتر »
“هوالمحبوب” با دیدن چند خیار چنبر به یاد آوردم که تا مدتها نمی توانستم خیارچنبر را با کدو تشخیص بدهم !مورد بوده که نامبرده کدو را به جای خیار اشتباه گرفته و گاز زده است ! هم اکنون نیز در سبزی ها گیجانه خلق می کنم ! پ.ن: خودم هم خجالت… بیشتر »
“هوالمحجوب” همیشه علاقه مند به این هستم که چیزهای مختلف را تجربه کنم ، چیزهایی که از نظر خودم متفاوت هستند . برای همین خیلی سال پیش در یک سفر از یک مغازه ای عجیب چند چاپستیک خریدم تا با آنها غذا بخورم . حالا هم مثل گذشته یک دفعه هوس… بیشتر »
“هوالمحبوب” در حالِ بازی بودیم که با صدای بلند خندیدم . چشم هایش شروع کرد به برق زدن ! با ذوق و خنده گفت : - با من خیلی حال میکنی خاله جان ، نه ؟؟؟!!! من : - :/ پ.ن : در جواب این کودک سه و نیم ساله چه باید گفت ؟؟؟ بیشتر »