“هوالشافی” آه از امشب… آه از امشب… آه… بیشتر »
آرشیو برای: "بهمن 1396"
“هوالمحجوب” زیرِ آسمانِ ابری؛ یک قطره افتاد روی گونه ی راستش لبخند زد. قطره ی بعد روی گونه ی چپش خندید: - باشد! امروز تو بجای چشمانم ببار… بیشتر »
“هوالمحبوب” قشنگ جلوی چشمانم شکمم جر خورد! تا حدی که می توانستم از وسط بازش کنم! البته لب مرز بود شادی بزرگم در آن لحظه این بود که خداروشکر تا آخر بریده نشده وگرنه هرچه آن تو بود میریخت بیرون!!! فقط نمی دانم چرا خونریزی نداشت! فقط سوزش… بیشتر »
“هوالحبیب” گفت: - “و تو در این شهر سکنا گرفتهای” و به قلبش اشاره کرد.. ذوق نوشت: دروغ چرا این نوشته ها عمق وجودم را ذوب می کنن و قند تو دلم آب می کنن، از بس که شیرینن شیرینِ شیرینِ شیرین… :))) بیشتر »
“هوالمحبوب” فقط یک نگاه می خواست تا عقل و هوشم را ببرد! خیره شدم به کاج نم خورده و بعد از پنجره آویزان شدم! آنقدر کش آمدم تا دستم به کاج رسید و از درخت چیدمش! بعد سرمست از این چیدن لبخندی پهن روی صورتم نشست :))) پ.ن: کاج را دستم… بیشتر »
“هوالمحبوب” پرسید چرا از من متنفری!؟ شانه بالا انداختم… + قرار نیست که همه حرفهایم را بیرون بریزم. بگذار چند راز برای خودم داشته باشم. فقط چند راز… *** ” شما شاگرد این کلاسی!؟” شروعِ تکرار سوالِ استادین مکرمه و… بیشتر »
“هوالمحبوب” مشغول تماشای فلان فیلم بودم. صحنه هایی از کشتارگاه داشت. گاو هایی خودشان صف می بستند و در جایگاه می ایستادند، در انتها هم با شوک بیهوش می شدند!سر و تهشان می کردند و سر می بریدند. بین فیلم فکر می کردم آدم های جاهل - کلا آدم… بیشتر »
“هوالمحجوب” تصویر باز شد، خواندم چشم هایم گرد شد! اطلاعیه ی شروع ثبت نام حوزه های علمیه خواهران… همراه با تفصیل مزایا!!! خواستم به آن مدیر و یا معاونی که این متن را تنظیم کرده است از همینجا بگویم درِ آن حوزه را گِل بگیرد!!! شرم… بیشتر »
“هوالحبیب” باران می بارد و با هر قطره؛ یادت در خاطرم چکه می کند… پ.ن: باختم.. نه به تو! بلکه به خودم… این تلخ ترین نوع باختن است… بیشتر »
“هوالمحبوب” بعضی از متن ها را که می خوانم مخصوصا نوشته هايی که انتهاش مرتبط با آیات و یا اعتقادات ميشه با خودم فکر می کنم دقیقا از کجا با این اتفاق به این نتیجه رسیدن و این را به اون ربط دادن!؟!؟ حقیقتا من به عنوان خواننده اصلا با متن… بیشتر »
“هوالحبیب” نوشت: “فقط تو می تونی تو دنیا منو شاد کنی…” اشک بود که از چشمام شروع به ریزش کرد! * امید کسی بودن مثل یک بار پر از سنگِ که رو دوشت سنگینی میکنه! بیشتر »
“هوالمحبوب” خیلی ها ساعت پنج عصر را کوباندند و گفتند مزخرف و پوچ بود… من اما دیروز وقتی می دیدم ش کلی خندیدم و به علاوه نکات ریز و جالبی از فیلم می گرفتم. اصلا هم بد نبود. دقیقا، دقیقا روزانه های خودمان بود که در یکجا جمع شده بود.… بیشتر »
“هوالمحجوب” حقیقتِ ننوشتن های یک روز درمیان، ناخوش احوالی دلم است. این روزها کمی در متغیر احوالم غرق شده ام. می ترسم بنویسم و یک عده بیایندُ بگویند: دلمان گرفتو فلان و بهمان!!! در نتیجه منتظرم این سامانه ی دلگیر زودتر از من جدا شود،… بیشتر »
“هوالمحجوب” دیشب گفت که چهارسال رابطه بدونِ هیچ قیل و قال خاصی دود شد رفت به هوا! من همینطور در طی صحبت های آن در حال انجام کارم بودم که با شنیدن این جمله خشکم زد!!! بلافاصله پرسیدم: - ناراحت نیستی!؟ گفت: نه! اما نگاهش حرف دیگه ای… بیشتر »
“هوالخالق” امروز یکی از استادها تو راهرو گوشی همراهش را داد تا براش درست کنم. همون لحظه با ناامیدی گفت: -ببین ميتوني کاری کنی! فکر نکنم بشه کاری کرد. سریع گوشی را گرفتم و خودمو رساندم به کلاسی که داشت شروع ميشد. از بدو ورودم تا نیم ساعت… بیشتر »
“هوالمحجوب” وقتی می روی رفته ای! حالا اگر این رفتن هم با بارِ محکمِ کلمات دشوار شده باشد، هیچ راه برگشتی نخواهد ماند! مثلا اینکه تمام توانت را جمع کنی و کلماتی را بیرون بریزی و در آخر تیر خلاص را هم بزنی و بعـــــــــد همچون زورو یک… بیشتر »
“هوالهادی” یکی نوشته بود: ((منِ سرخوشی که همیشه در شادی و خوش گذرانی هستم دارم جای خاليش را حس می کنم. پس ببین که تو دنیا چه خبره!؟)) حالا منِ ناخوشی که هر روز مثل طنابِ بازیِ طناب کشیِ بچه ها به یه طرف کشیده میشم چراهنوز به قطعیت… بیشتر »
“هوالمحجوب” امروز برای من بود، بامن بود… صبح بیداری و نخوابیدن بعد از نماز، آماده شدن و رفتن به کلاس. نم باران و هوای گرفته! یاد تو -که با بستن دهانم- همراهم بود. خواندن کتابی که دوستش داشتم. برگشتن و خیس شدن! اما خب به غروب که… بیشتر »
“هوامحجوب” هوا، هوای یک فنجان نوشیدنی گرم و یک جرعه کتاب برای رفع خشکی مغز و تغذیه روح است… اما خب! چه کنیم که در کلاس تشريف داریم!؟ بیشتر »
“هوالمحجوب” من قبلا دوستت داشتم، الان عاشقت شدم :))) طلانوشت: من فيلم سازِ وابسته نظامم پ.ن: خیلی چسبید… خیلی بیشتر »
“هوالمحجوب” ان شاء الله که امانت دار خوبی تا این لحظه بوده باشیم و تا آخرین لحظه عمر هم بمانیم… این پیروزی، مبارکمان باشد… بیشتر »
“هوالمحبوب” دارد بهانه می گیرد… می دانم! می دانم که رکب خورده و برای صداقتش زخم برداشته…. سکوت می کنم. می گذارم تا آنجا که می تواند فریاد بکشد، تیر بکشد… جمع شودُ تنگ و تنگ تر شود. تُند تُند مشت هایش را به سینه بکوبد.… بیشتر »
“هوالمحجوب” نگام میکنه، آروم ميگه: - چيه عمه چرا قیافه ات 84 شده!!!؟؟؟ انگار بچه ها زودتر از بزرگترها میفهمن درونت چه خبره! پ.ن: منظورش چهره ی سه در چهار بود :) بیشتر »
“هوالمحبوب” داخل اتاقش شدم تا شارژر را بردارم… بادام های روی میز چشمک زد. بی هوا دست بردم و یک مشت بادام برداشتم لم دادم روی مبل کناری پنجره در حین خوردن شروع کردم به تماشای بیرون چندتایی خورده بودم که یک دفعه عقل نهیب زد: شاید… بیشتر »
“هوالمحبوب” این سریال دختران -که از شبکه ی آی فیلم پخش میشه- را خیلی دوست دارم. قسمتِ جالبه این فیلم پخته بودن دخترهاس یعنی این تعداد دختری که رِنجِ سنیشون زیاد نیست انقدری عاقل هستن که خیلی خوب از پس مشکلاتشون بر بیان. امروز با دیدن… بیشتر »
“هوالمحبیب” می نشستم رویِ نیمکتی، مقابلت! در همان هیاهوی زمزمه وارِ کافه در عُمقِ چشمانت، به دنبالِ جواب های گمشده ام، غرق می شدم… و بعد در همان سکوتِ چند دقیقه ای بدون خداحافظی کیفم را برمیداشتم و مسیر خروج را می گرفتم و می… بیشتر »
“هوالمحبوب” هیچوقت پرسه های بی هدف تو خیابان را دوست نداشتم. امروز به اصرار دوست با اینکه قصد خرید نداشتیم. کل خیابان ها را گشتیم از کیف و کفش گرفته تا انواع مانتو و لباس را نگاه کردیم. حس خوبی نداشتم. فکر کنید دو نفر که سلیقه ای کاملا… بیشتر »
“هوالمحبوب” زنگ زد گفت میخواد راجبه موضوعی ازم مشورت بگیره! من هم که همیشه سمعا طاعتا رفتم. بعد از دو ساعت مکالمه از یک مشورت کوتاه یک قول عجیب سخت ازم گرفت! ازم خواست تو موسسه دستِ راستش باشم… تدریس و… من هم با مکث کوتاهی… بیشتر »
“هوالمحبوب” درب ورودی باز بود. پایم در راهرو بود که صدای مادر آمد: - داخل خانه می شوی چند بسم الله و الحمدلله بگو!!! مکث کردم از دور می ديدمش، رنگ نداشت! شصتم خبردار شد که دارد آمده ام می کند. زيرلب چندبار گفتم آمدم داخل… نگاهش… بیشتر »
“هوالشافی” چه کنم که به گوش من نرسیده صدای تو!؟ من و خلوت عاشقم، من و باد فدای تو! از من، از عاشقت، عزم رفتن نکن تو که سینه ی لب به لب از ترانه داری تو که در دل یخ زدن شعله می گذاری تو که قلب حقیقتی در تنت می تپد تو که عطر طراوتی… بیشتر »
“هوالمحبوب” خیلی فکر کرده ام! خیلی زیاد… مثلا اینکه فکر کرده ام اگر در آن زمان بودم من هم مبارز می شدم یا مخالف! من موافقِ بی عمل می شدم و یا موافقِ عمل کننده… سخت درگیرِ این موضوع هستم و احساس می کنم عملم کم رنگ تر از دانسته… بیشتر »
“هوالمحبوب” بعضی ها فقط به شنیدن دروغ حساسیت دارند وگرنه گفتنش برای آن ها حساسیت که ندارد هیچ! خیلی هم لازم و حیاتی به نظر می رسد… خوبیِ شنیدنِ این دروغ ها این است که دیگر به فرد مقابل اعتماد نمی کنی، نه تنها در حرف! بلکه حتی در… بیشتر »
“هوالمحبوب” هیچوقت فکر نمی کردم یک نوشته ی ادبی انقدر مهلک و ترسناک باشد! تا جایی که در دنیای واقع چیزی را بوجود بیاورد که… راستش چند سال پیش فیلمی از یک دوست به دستم رسید. این دوست علاقه ی خاصی به فیلم هایی با مضمون خاص و فوق… بیشتر »
“هوالمحبوب” “یادبگیریم که هر چیزی ارزش نشان دادنِ عکس العمل نداره!” بیشتر »
“هوالمحبوب” همه ی کسایی که برای آن کلیپ سینه سپر کردن و فریاد هیهات سر دادن که: “من! من بیام پای همسرم بشویم!” از آن دسته آدم هایی هستن که هنوز با همسرشون یک دست نشدن! اشتباهی که خیلی ها تو زندگی مشترک دارن اینِ که همیشه… بیشتر »
“هوالمحبوب” کتابهای انتخاب شده را گذاشتم روی میز، نگاهم کرد… زل زد گفت: چی خوندی؟! با تعجب گفتم: ببخشید؟!؟! دوباره گفت: چی خوندی؟! تازه انگار هوشیار شده باشم گفتم: منظورتون آخرین کتابیِ که خوندم؟! سر تکان داد. گفتم: نفرین زمین جلال… بیشتر »
“هوالمحبوب” خوب نگاهش می کردم، گوشه ی چشمش چین افتاده بود، ریشاش سفید شده بود… نگاهش غم داشت، اما خیلی شبیه بابا محمد حسین بود… از اون نگاه هایی که نمی تونی تشخیص بدی ته اش به چی بنده! لبخند می زد، حرفهاشو می ریخت… بیشتر »
“هوالمحبوب” کاش می تونستم ترس ماشین را از خودم دور کنم… همین الان دارم توی ماشین زهر ترک میشم با اینکه جوزپه راننده ی خوبيه! بیشتر ترسم از رانندگی دیگرانِ اصلا اتوبان کرج تهران… کلا هرچي به تهران نزدیک تر ميشيم راننده ها مثل… بیشتر »
“هوالمحجوب” فکرش را بکن!!! بعد از 13 روز بخور و بخواب… ریلکسی! فردا صبح زود بیدار بشی هلک و هلک بری کلاس! وااسفاه!!! چطور این جسم را قانع کنم بعد از این همه مدت صبح زود بیدار بشه!؟ :/ توی این مدتی که نه کلاس داشتم نه کار مهمی خیلی… بیشتر »
“هوالمحبوب” چطور میشه آدم انقدر زود تو چشم کسی غریبه بشه؟! دارم تمام تلاشم را می کنم که غریبه بشی، درست مثل خودم… ولی نمیشه! کاش بلد بودم نباشم. کاش می تونستم پشتِ سر را نگاه نکنم! هزارتا کاشِ دیگه… بیشتر »
“هوالمحجوب” می دانی که در نوشیدنی ها، چای خیلی باب میلم نیست… اما در کنار تو که باشم دلم می خواهد لبانم ، طعمِ چای دم شده به دست تو را بدهد و گوش هایم طنین صدای تو را بگیرد… آنوقت می شود یک تکرارِ لذت بخش؛ من بنوشم و تو حرف… بیشتر »
“هوالمحبوب” اگر بخواهم از اولِ اول، شرحِ قصه کنم. باید پرت شویم به صفِ اول ابتدایی، جشن شکوفه ها! دخترک سفید موبوری که جثه ای بزرگتر از من داشت، پشتِ سرم ایستاده بود. دقیقا یادم نیست از کجا شروع به صحبت کردیم فقط می دانم که در همان چند… بیشتر »
“هوالمحبوب” می دانی شیعه نیازی به تقویم ندارد… همان لحظه که سینه اش سنگین شد، همان وقت که قلب اش تیر کشید! دقیقا همان روزی که نفس هایش به شماره افتاد… می فهمد که امروز رشته ای از دل اش پاره شده! اصلا شیعه نیازی به یادآوری… بیشتر »
“هوالمحجوب” همیشه چشمت به دهن نباشه! یه چیزایی گفتنی نیست، فهمیدنیِ… اینکه بگی چرا نگفتی، باید می گفتی. توجیه مناسبی نیست! اصلا نیست… بیشتر »
“هوالمحجوب” هیچوقت ندیده بودم اش، هیچوقت. فقط یادم هست کنار سکو ایستاده بودم که کنارم تکیه زد… با مهربانی گفت: شنیده بودم دخترعمه ی زیبایی دارم. فکر کردم در آن شلوغی با من نیست، ولی محض احتیاط سرم را به طرفش چرخاندم. نگاهش کردم.… بیشتر »
“هوالمحبوب” حالِ شیدا را پرسیدم، تند تند شروع کرد به توضیح و گفت کلی گریه کرده! پرسیدم برای چی؟! گفت: انتخاب واحد :/ چون انتخاب واحدش یک طوری شده همه پشت سر هم و در روز چندتا امتحان باهم. از الان نشسته بود غصه و گریه ی پایان ترم را می… بیشتر »
“هوالمحبوب” داشتم عکسارو نگاه می کردم. در حین دیدن گفتم: چقدر مزخرف افتادم اینجا! فرمود: همینطوریشم هستی حواست نیست!!! :/ یعنی قشنگ کمر به نابودی من بستن! ببینم میتونن به حول قوه ی الهی این نیمچه اعتماد به نفسم را ازم بگیرن! بیشتر »
“هوالمحجوب” یک چیزی درونم هست! که خوب نیست… که دستمو گرفته و می کشه به سمتی که نباید! هرچقدر تلاش میکنم دستمو از دستش بکشم بیرون نمیشه! زورش زیاده خیلی هم زیاده… دارم روی زمین کشیده میشم، روی زمینی که کلی تلاش کردم برای خودم… بیشتر »
“هوالمحبوب” جاداره تشکر کنم ازت که هروقت دلمون را گرم کردیم برای هدفی چنان با پشت دست کوبیدی پیِ سرمون که چند دقیقه از شدت ضربه دور خودمون چرخیدیم!!! چطور دلت آمد گرمی دلم را اینطور سرد کنی! حالا اد باید تو این سال تبصره و ماده می آمد؟!… بیشتر »
“هوالمحبوب” چند روز پیش تو پرسه های اینستاگرام با این عبارت” فرش قرمز تگ استار” برخورد کردم. اولش خیلی راحت از کنارش گذشتم و کنجکاوی نکردم. اما بعد وقتی چندتا چهره ای که قبلا در اینستاگرام دیده بودم را دیدم رفتم پی اش تا… بیشتر »
“هوالمحجوب” کاش تو مغز آدم ها یک دکمه ی restart بود. آنوقت وقتی عقل و دلت باهم کنار نمی آمدن دکمه را فشار می دادی و از نو شروع می کردی. از اولِ اولِ همه چیز… پ.ن: حالم دقیقا حالِ پرنده ایِ که میدونه باید پرواز کنه ولی می ترسه!!! بیشتر »
“هوالمحبوب” بگم دلم زیارت میخواد؟! بگم دلم نجوا می خواد!؟ بگم دلم کنجِ حرم می خواد!؟ بگم دلم روضه می خواد!؟ بگم خیلی وقتِ دلم برای یک جرعه آب سقا تنگ شده!؟ بگم دلم طی کردنِ مسیرِ کفش داری تا ضریح می خواد!؟ بگم دلم هوای استشمام عطر اونجا… بیشتر »
“هوالمحبوب” یکجوری از تعطیلی فردا خوشحالی می کنید که انگار قرار بوده تو این هوا برید کلاس!!! :/ پ.ن: اینا همونایی ان که میرن کلاس را بزور تشکیل میدن و ما بینوایان غیبت می خوریم! خونِ اینا حلالِ بیشتر »
“هوالمحبوب” بهش میگم: -مغزم یخ زد. میگه: -از داشته هات حرف بزن!!! من: :/ **** با خنده میگم: هواشناسی برای اونجا بارش برف و طوفان اعلام کرده بود به یمن قدم های من هوا کااااملا بهاری بود. با جدیت تمام میگه: الان مثلا تو فصل زمستان… بیشتر »
“هوالمحبوب” با ذوق می گفتم این زمستان بهترین زمستان بود. برف تا اینجا- زانوها را نشان دادم- آمده بود. گفت: - نه اصلا زمستان خوبی نبود. من لبخندی پهن زدم و با چشم های گرد گفتم: - چــــــــــرا!؟ خیلی خوب بود که. آرام جواب داد: آخر گاز… بیشتر »
“هوالمحبوب” کوچکتر که بودم همیشه پدر یا مادر بیدارم میکردن، اصلا این بیداری خاص و با محبت برای این وقتها بود. برای زمانی که زمین سفید سفید می شد! زمستان یعنی همان دقایقی که یک نفر با دست نازم میداد و آروم زیرگوشم میگفت ماریا بیدار… بیشتر »
“هوالمحبوب” نه پایی برای رفت دارم، نه دلی برای گذشتن، درست مثل خودت! و این تنها وجه اشتراک ماست، اشتراکی که هر دوی ما را ویران کرده… بیشتر »
“هوالمحبوب” سلام! این اولین باره دارم تو پستِ وبلاگم سلام می کنم! برای خودم هم خیلی ملموس نیست اما چون چند روز نبودم، بنظرم شروع مناسب را میشه فقط با سلام انجام داد :) در این چند روز خدمت دوست- همان دوست 19 ساله- مهمان بودم، چند ساعتِ… بیشتر »
“هوالمحبوب” شبو صدای چیک چیک قطاری که هر لحظه تو رو به خونه نزدیک میکنه… من و زمزمه ی: ديگه عاشق شدن ناز کشیدن فایده نداره نداره… ( به وقتِ 3 بامداد) پ.ن: بوی عطر شیرینِ هم کوپه ای حالم را بد کرده… پ.ن2: همه ی… بیشتر »